atish-pare



شخصیت های رمان من به دو دسته تقسیم میشن.یه دسته شخصیت اصلی و یه دسته شخصیت فرعی.برای آشنایی باهاشون برید ادامه مطلب
Image result for anime girl brown hair magic



Image result for anime girl curly hair
کاترین سالواتور
Image result for diabolik lovers subaru route
سوبارو ساکاماکی
Image result for diabolik lovers end card
لایتو ساکاماکی
Image result for anime girl with brown hair and glasses
بانی اسمیت<<ساحره،بهترین دوست کاترین>>
این شخصیت هایی که گفتم شخصیت های اصلی هستن.حالا شخصیت های فرعی
Image result for cute anime wallpaper hd
کرولاین پارسون<<خون آشام تبدیل شده,بهترین دوست کاترین>>
روشنا جانسون
Image result for boku wa tomodachi ga sukunai hd
نانامی موموزونو
آلیس
Image result for anime girl brown eyes
آکیزا<<خون آشام اصیل>>
Image result for anime girl with purple hair
فلورا کالن<<ساحره،دوست بانی>>

این قسمت سرنوشت ساز منتظر شماست

توش یه گردنبند تک چشم بود که چشمش قرمز رنگ بود.خیلی قشنگ بود.نمیدونستم چی باید بگم:

سوبارو:بیا.این مال توعه

من:آه سوبارو من نمیتونم اینو قبول کنم

سوبارو:شششش.الان میندازم گردنت

موهامو زد کنار و گردنبندو انداخت گردنم.خیلی قشنگ بود.سوبارو بلند شد.منم باهاش بلند شدم:

سوبارو:کاترینا همیشه اینو بنداز گردنت تا به یادم باشی.

من:باشه

سوبارو به ماه خیره شده بود.یهو روشو به سمت من برگردوند.چشماش برق میزد.یکم ترسیدم.دستشو دور کمرم حلقه زد.صورتشو نزدیک صورتم کرد و منو بوسید.باید یه کاری میکردم.آروم خنجرو در اوردم و فرو کردم تو قلبش.دستشو آزاد کرد و به خنجر خیره شد.افتاد رو پل.پوستش خاکستری رنگ شد و تمام رگ های صورتش،دستاش،گردنش و بیرون زدن.چشماش بسته شد.میخواستم بزنم زیر گریه.چطور میتونستم همچین کاری کنم.من هیولام.اشکم در اومد.زدم زیر گریه و دویدم.رفتم سمت کلیسا که تو قبرستون بود.یویی رو پشت بوم کلیسا ایستاده بود.بانی از تو کلیسا اومد بیرون و اومد سمتم.تاریک بود و خوب نمیتونستم ببینمش:

بانی:کجایی؟چرا اینقدر دیر کردی؟

یهو بانی متوجه گریم شد:

بانی:چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟

من:سوبارو.سوبارو

بانی:سوبارو چی؟

من:اون خنجری که خون آشامو رو میکشت رو فرو کردم تو قلب سوبارو.وای خدای من

بانی:اوهخب بیا بریم.یویی صبرش سر اومده

من:باشه بریم

داشتیم از راه پله مخفی کلیسا میرفتیم بالا که یهو از پنجره کلیسا یه چیزی دیدم.سوبارو با آیاتو،کاناتو و لایتو جلوی در کلیسا ایستاده بودن:

من:بانی!بانی!سوبارو زندس

بانی اومد کنارم.یکم روشنایی خورد به بانی بهتر میتونستم ببینمش.پوستش قهوه ای روشن شده بود و موهاش و چشماش قهوه ای:

بانی:اَه لعنتی.

من:بانیچرا این شکلی شدی.

بانی:این قیافه اصلی منه.واسه این که با من دوست بشی اَبی قیامو تغییر داد.حالا بیا تا یویی کلمونو نکنده.

رفتیم رو پشت بوم.یویی عصبانی بود:

یویی:شماها کجایین؟نیم ساعته اینجام.ببینم همزاد کوچولو اون چهارتا اینجا چیکار میکنن؟

من:آمممممم

بانی:خفه شید!!!!جفتتون.دستای هم دیگه بگیرین

یویی:چرا؟

بانی:همینی که من میـــــــــــــــــــــــــــــــــــگــــــــــــــــــــــــــــــــــم

یویی:باشه حالا چرا داد میزنی

دستای هم دیگه گرفتیم.یهو اون چهار تا اومدن رو پشت بوم.یهو همه چی سفید شد و دیگه هیچی نفهمیدم.

*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*

اون چهارتا اومدن رو پشت بوم.کاترین و یویی دستای هم دیگه رو گرفته بودن.بانی یه کتاب بزرگ دستش بود. لایتو رفت سمت کاترین.بانی ورد رو خوند.یهو هر چهارتاشون یه سردرد عجیبی گرفتن و اونقدر سردرد شدید بود که هر چهارتاشون مثل برگ درخت افتادن پایین.یه هاله ای دور یویی و کاترینو گرفت.نیمه تاریکی یویی داشت وارد قلب کاترین میشد.بعد از چند دقیقه ی عذاب آور یویی و کاترین بیهوش از رو پشت بوم پرت شدن پایین.لایتو به خودش اومد و با سرعت خون آشامی رفت سمت کاترین و گرفتش.یویی ناپدید شده بود.بعد از چند ثانیه کاترین بهوش اومد.از تو بغل لایتو بیرون اومد.خوب نمیتونست رو پاش بایسته.داشت می افتاد که لایتو گرفتش.کاترین دست لایتو رو محکم گرفت جوری که نزدیک بود استخوان های دست لایتو خورد بشه.بدون اینکه خود کاترین هم بدونه دست لایتو رو سوزوند.لایتو دستشو از تو دست کاترین بیرون کشید.دستش داشت ترمیم میشد:

لایتو:لعنتی

کاترین:منمن

بانی:خیلی عجیبه!

سوبارو:باهاش چیکار کردی؟

کاترین:قلبمو تاریک کرد

سوبارو:چـــــــــــــــــــــی؟

بانی:چه ربطی به این داشت؟

سوبارو:میکشمت سوسک دستشویی

کاترین جلوی سوبارو رو گرفت:

کاترین:سوبارو تو نباید به بانی آسیب برسونیمن.من

سوبارو:تو چی کاترینا؟

کاترین:خودم خواستم که اینکارو بکنه

لایتو:خودت؟

کاترین:آره.خودم

کاترین این حرف رو با لحن خاصی گفت.کاترین برگشت سمت کلیسا.میتونست همه چی رو خوب بشنوه،ببینه،بو کنه و لمس کنه.میتونست تمام لرزش های زمینو احساس کنه حتی میتونست صدای تپش قلب همه رو بشنوه.سوبارو کاترینو برد عمارت.وقتی رسیدن عمارت کاترین حال نداشت از پله ها بالا بره:

کاترین:وای خدا این همه پله رو باید بالا برم؟

لایتو:میخوای بغلت کنم بیچ-چان؟

سوبارو:لازم نکرده

کاترین:خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب

کاترین به سرعت برق رفت بالای پله ها.خودش هم متعجب بود اما کم کم براش عادی شد.رفت تو اتاقش و درو محکم بست جوری که نزدیک بود درو بشکنه.وقتی که میخواستن برن دبیرستان کاترین زودتر از همه آماده شد.وقتی رفتن تو دبیرستان کاترین رفت دم آبخوری.یهو روشنا رو با سه تا دختر دید که اون سه تا داشتن به روشنا زور میگفت.کاترین رفت تا حسابشونو برسه:

روشنا:مگه آبخوری رو خریدیدن؟منم میخوام آب بخورم

دختره:این دبیرستان متعلق به ماست فهمیدی دختر کوچولو

کاترین:از دوست من فاصله بگیر

دختره:چی؟

کاترین:گفتم از دوست من فاصله بگیر

دختره:آهان مثلا تو خیلی قلدری

کاترین:چون هستم

کاترین رفت سمت دختره و یه سیلی محکم بهش زد جوری که دختره خورد زمین.دختره از رو زمین بلند شد و فرار کرد.اون دو تا هم فرار کردن:

روشنا:کاترینا.

کاترین:بله عزیزم

روشنا:ممنون

کاترین:خواهش میکنم

روشنا و کاترین رفتن سر کلاسشون.کاترین داشت میرفت سر کلاسش که یه دست اومد جلوی چشماش و یه دست هم اومد جلوی دهنش و اونو به طرف خودش کشید.بعد از چند ثانیه اون دستا ها ناپدید شدن.کاترین خودشو تو جنگل دید.یه نگاه به اطراف انداخت.خیلی ترسناک بود.یهو یه دستی اومد رو شونش.کاترین برگشت.اون یویی بود با یه قیاقه ترسناک.اومد سمت کاترین و سعی داشت کاترینو گاز بگیره.اما کاترین جلوش کم نیاورد و با کلی بدبختی گردن یویی رو شکست.کاترین یویی رو برد عمارت.گذاشتش رو یه صندلی و دست و پاشو محکم بست.رو یه صندلی گهواره مانند جلوی شومینه نشست و منتظر بود.ساعت 5 همشون اومد اما یه مهمون هم با خودشون داشتن.رفتن جایی که یویی نشسته بود.کاترین روی یویی یه پارچه کشیده بود و معلوم نبود:

کاترین:دیر کردین

لایتو:بیچ-چان.یه مهمون داریم

کاترین:خبنمیخواین مهمونتون رو معرفی کنین؟

ریجی:از کی اینجایی؟

کاترین:ساعت 3

ریجی:مدرستو پیچوندی؟خودتو تو دردسر انداختی

کاترین:مهمونتون.

نیک:خب اگه از روی اون صندلی مسخره بلند شی معرفیش میکنیم

کاترین از رو صندلی بلند شد.یه دختره رو دید:

ریجی:ایشون آکازاوا یو هستن.یه خون آشام اصیل.برای اینکه بتونه خودشو کنترل کنه اومده پیش ما

کاترین:سلام مادام آکازاوا.

لایتو:مادام؟

کاترین:بلهدر ضمن آقایون من هم یه مهمون دارمخوش آمد بگید به مهمون ویژمون.مادام کوموری

کاترین پارچه از روی یویی برداشت.همشون داشتن شاخ در می اوردن.کاترین یه قیافه ترسناک به خودش گرفته بود:

کاترین:چیه؟میبینم که دارین از تعجب شاخ در میارین

ریجی:چطور.چطور تونستیاینکارو بکنی؟

کاترین:خباون منو ید و برد تو جنگل.تا خواست منو گاز بگیره گردنشو شکستم و اوردمش اینجا.دست و پاشو اونقدر محکم بستم که نتونه بازشون کنه.اوه در ضمن طناب ها رو با شاهپسند آغشته کردم

لایتو:چه خشن.

کاترین:به این میگی خشنپس به این چی میگی؟

کاترین چاقویی که روی میز رو برداشت و محکم تو چشم یویی فرو کرد.یویی یه جیغ بلند کشید.از چشمش داشت خون میومد.همشون ترسیدن اما طبق معمول به روی خودشون نیوردن.کاترین چاقو رو از تو چشم یویی در اورد.چشم یویی داشت ترمیم میشد.کاترین خیلی ترسناک داشت میخندید:

کاترین:خب خب میسپرمش دست شماها.اذیتش نکنینا.ها ها ها ها ها ها ها ها ها.

کاترین رفت تو اتاقش.یه یک ربعی تو اتاقش بود.رفت تو بالکن اتاقش.داشت آسمونو نگاه میکرد.یهو یه نگاه به پایین انداخت.یویی داشت از عمارت فرار میکرد.کاترین دوید سمت پذیرایی.ریجی تو پذیرایی بود.دستکش هاش خیس بود:

کاترین:ریجی.ریجییویی داره دَر میره.باید جلوشو بگیری

ریجی:لازم نیست

کاترین:چـــــــــــــــــــــــــی؟

ریجی:گفتم لازم نیست

کاترین:برای چی؟اونوقتی که باید یویی رو میگرفتم آزاد کردم حالا که گرفتمش.لازم نیست؟

ریجی:آره

کاترین:ببینمیویی چطور تونست اون طنابا رو باز کنه هان؟

ریجی هیچی نگفت.کاترین یه نگاهی به دستکش هاش انداخت.بوی شاهپسند میداد.کاترین فهمید ریجی یویی رو آزاد کرده.کاترین رفت سمت ریجی و با پشت دستش یه سیلی محکم بهش زد.کاترین رفت تو اتاقش.لایتو و آیاتو و کاناتو بالای پله ها ایستاده بودن و با یه قیافه عصبانی ریجی رو نگاه میکردن،جوری که میخواستن کلشو بکنن.کاترین تو اتاقش خوابش نمیبرد.اتاقشو ریخت بود بهم.کاترین همون طور که داشت وسایل رو میریخت رو زمین یهو وجود کسی رو تو اتاقش احساس کرد برگشت.سوبارو بود با یه قیافه آروم:

کاترین:چی میخوای؟

سوبارو:آرامش

کاترین:اینجا نمیتونی پیداش کنی

سوبارو:چرا میتونم

کاترین:نه!!نمیتونی!!!

سوبارو:میدونی.من اون کاترین قبلی بیشتر از این کاترین جدید دوست .داشتم

کاترین:خب.میخوای بگی باید بهم بزنیم؟

سوبارو:نه . معلوم حالت اصلا خوب نیست

کاترین:میخوای بگی دیوونم؟

سوبارو:تو امشب یه چیزیت میشه

کاترین:برو بیرون و تنهام بذار

کاترین رفت تو بالکن اتاقش.سوبارو هم رفت:

کاترین:چرا همه چی بر عکس اون چیزیه که باید باشه؟

سوبارو ساکت بود.کاترینو از پشت بغل کرد.کاترین دستای سوبارو کنار زد:

کاترین:ولم کن

سوبارو:کاترینا.

کاترین یکم از عصبانیتش کم کرد:

سوبارو:به خاطر یوییه نه؟

کاترین:اهم

سوبارو:خب فردا شب میتونیم انتقامتو از یویی بگیریم.فردا شب مدیر دبیرستان یه مهمونی ترتیب داده.همه میان.یویی هم تو همین دبیرستان درس میخونه.خب

کاترین:جدا!!!

سوبارو:آره.خب میشه آروم بشی؟

کاترین سوبارو رو بغل کرد:

کاترین:من فقط یکم آرامش میخوام.

سوبارو:با کشتن یویی؟

کاترین:اهم

سوبارو:اشکالی نداره.همه چی درست میشه

و سوبارو پیشونی کاترینو بوسید.

hearts;

hearts;

hearts;

hearts;

hearts;

این قسمت=0 نظر


خب خب امروز از اتاق های شخصیت ها آپیدم.جایی کپی نبینم چون پدرم در اومد تا پیداشون کردم.تهمت هم نزنین.از جایی کپی نکردم.اگر بکنم حتما منبع رو مینویسم خب برید ادامه مطلب

اتاق من و یویی<<شب>>

اتاق من و یویی<<شب>>

اتاق شو

اتاق ریجی

اتاق آیاتو<<اوه اوه اونم تابوته میخیه الفرارمتعجب>>

اتاق کاناتو<<آخی عروسکاش چه قشنگن>>

اتاق لایتو

و در آخر هم اتاق سوبارو

نظر یادتون نره!


این قسمت دیگه مجانی نیست.برید ادامه مطلب.نظر فراموش نشه.

کاترین،عصر ساعت 6 بیدار شد.از رو تخت بلند شد و رفت سمت آینه.یه نگاه به خودش انداخت.موهاش نصفه صورتشو پوشونده بودن.کاترین داشت فکر میکرد کدوم طرف باید باشه.طرف پاکی یا طرف تاریکی.کاترین موهاشو زد کنار.پیش خودش گفت تا ابد طرف پاکی باید بمونه.کاترین لباساشو عوض کرد و رفت تو پذیرایی تو پذیرایی همه بودن به غیر سیهون،تائو.کاترین رفت بینشون:

روشنا:سلام آجی

کاترین:سلام،اینجا چه خبره؟

نیک:عروسیه خره.

کاترین:چرا؟

کریس:سوبارو مارو از صبح اینجا کشیده میگه باید یویی رو سر به نیست کنیم

نانامی:چراش رو هم نمیدونیم

یهو سوبارو اومد تو پذیرایی:

سوبارو:چون یویی تهدید نامه فرستاده برای هممون

ریجی:چی؟

سوبارو یه نامه دستش بود.نامه رو داد دست ریجی:

ریجی:خب ببینم چی نوشتهمن همه شما رو به صلح دعوت میکنم.امیدوارم که صلح نامه منو قبول کنیدیویی کوموریخب این کجاش تهدید نامه بود؟

بانی:بگیر جلوی نور آفتاب

ریجی پرده رو زد کنار.نامه رو جلوی نور آفتاب گرفت.کلمه هایی به فرانسوی نوشته بود:

ریجی:این خط نمیتونم بخونم

کاترین رفت کنار ریجی ایستاد و نگاهی به نامه انداخت:

کاترین:این خط فرانسویهنوشته همتون مُردین عوضیا

لایتو:چی؟

سوبارو:گفتم که تهدید نامس

آیاتو:باید یویی بمیره

آکازاوا:چقدر دل و جرعت داره که اینجوری حرف میزنه

کاناتو:اگه منم یه ساحره مثل اون داشتم اینجوری حرف میزدم

بانی:اون ساحره یه جوریهمو به تن من سیخ میکنه

روشنا:خب نقشه چیه؟

بانی:وایسین یکم فکر کنم

یهو درا به طرز وحشتناکی باز شدن.یه دختر با چشم های بنفش و موهای بلند مشکی پیداش شد:

:بانــــــــــــــــــی!!!!!

بانی:جانم،فلورا

فلورا:واقعا که!!!

ریجی:شما؟!؟!

بانی:این دوست منه اما اَبی اینطور فکر نمیکنهاَبی اونو به چشم کار آموز میبینه.درضمن دوست صمیمی روشنا هم هست

کاترین:یعنی ایشون طرف ما هستن دیگه؟

فلورا:البته

آکازاوا: فلورا!!!!

فلورا:آکازاوا!!!

آکیزا:اینجا چیکار میکنی؟

فلورا:تو اینجا چیکار میکنی؟بین این همه خون آشام

آکیزا:چون.چون.

شو:ایشون هم یه خون آشامه

فلورا:چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!!؟!؟

آکیزا:تو خفه

فلورا:تو این همه مدت تو خون آشام بودی و نمیگفتی؟

آکیزا:میتونم توضیح بدم

فلورا:توضیحو بذار در کوزه آبشو بخور

کرولاین:بــــــــــــــــــــــــــــــســــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!

فلورا و آکیزا دعوا رو بس کردن:

کاترین:کرولاین راس میگه.باید بس کنین.ما با یه هیولا طرفیم اونوقت شما دو تا همش دارین دعوا میکنین

بانی:بچه ها بچه ها!!!!پیداش کردم!!پیداش کردم!!!!

روشنا:چی رو؟

بانی:چجوری نسل خونی رو از بین ببرم

کاترین:خب یه مشکلمون حل شد

کرولاین:خب حالا چجوری بکشیمش

کریس:من یه فکری دارم

سوبارو:بگو

کریس:میگم براش تله درست کنیم

لایتو:چجوری؟

کریس:من چه میدونم؟شماها فکر کنین

کاترین:میگم که کرولاین یویی رو به یه دلیلی بیاره به یه اتاق

آیاتو:اتاقی که هیچ کس نباشه

کاترین:دقیقا!بعد اونجا سوبارو یویی رو بکشه!با همون خنجری که داره

نانامی:خب میتونه فرار کنه.

روشنا:خب باید یه سدی درست کنیم که نتونه

جاندی:آمممممم.اون وردی که باعث دیوار نامرئی میشهفکر خوبیه،نه؟؟

بانی:آره فکر خوبیه

کاناتو:اما من میخوام اونو بکشم

آکازاوا:خودتم باید بکشیش

بانی:چطور؟

آکازاوا:کسی که اونو تبدیل کرده باید بکشتش

بانی:اَه.به اینجاش فکر نکرده بودم.

لایتو:خیلی دوست دارم عذاب کشیدنش رو ببینم.منم با سوبارو و کاناتو میرم تو اون اتاق

آیاتو:منم همین طور

کاترین:چه خبره؟مگه میخواین هیولا رو بکشینچهار نفر به یه نفر

نفر

شو:اون ساحره مسخره هم هستش

سوبارو:اونو باید حتما در نظر گرفت

کاترین:باشه.حالا کی باید بریم

لایتو:بریم؟!؟!

کاترین:آره

روشنا:شما نمیاین

کاترین:چـــــــــــــــــــــــــــی؟

نانامی:ممکنه اون ساحره بلایی سرت بیاره

کاترین:یعنی تو عمارت تک وتنها باشم

آکیزا:نه،تو هم با ما میای ولی تو جشن شرکت نمیکنی.با بانی و دیمن یه جایی مخفی اما نزدیک به جشن میمونی

کاناتو:فکر خوبیه

فلورا:منم باهاش میمونم

کاترین:باشه،پس نقشه اینه.خب برید آماده شید

*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*

راس ساعت 8 همشون آماده شدن.همشون خیلی خوشتیپ شده بودن.کاترین یه دامن کوتاه سیاه با کمربند سفید پوشیده بود با یه لباس آستین بلند سفید.همشون رفتن جشن.بانی،دیمن، فلورا و کاترین رفتن تو حیاط پشتی خونه مدیر دبیرستان و روی یه نیمکت نشستن که میز هم داشت.بانی کتابشو باز کرد.

*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*

توی جشن:

توی جشن هر کسی یه جایی بود.روشنا با کریس بود.نانامی با سیهون و تائو بود.کرولاین هم همه جا رو نکاه میکرد تا یویی رو پیدا کنه.سوبارو،آیاتو،لایتو و کاناتو تو اتاق مدیر دبیرستان بودن.اتاق شبیه یه دفتر بود.کرولاین آخرش خسته شد.رفت دستشویی.داشت تو آیینه به خودش میرسید که یهو یویی رو تو آینه پشت سرش دید.خواست جیغ بکشه که یویی دستشو گذاشت جلوی دهنش:

یویی:فکر کردین میتونین منو بکشین نه؟

یویی موهای کرولاینو گرفت و رفت طبقه بالا:

یویی:بگو اون عوضیا کجان؟

کرولاین:تو اون اتاق.انتهای سالن

یویی کرولاین تا دم در کشید.موهاشو ول کرد و درا رو باز کرد و رفت تو.هیچ کس اونجا نبود.کرولاین زد زیر خنده:

یویی:خب.

کرولاین:خدای من.من تونستم.من تونستم خون آشام احمقی مثل تو رو بکشونم توی این اتاق

یویی رفت سمت کرولاین اما نتونست از در رد بشه.یویی صدای تپش قلب اون چهار تا رو شنید:

یویی:سوبارو.

یویی برگشت.سوبارو ایستاده بود و یه خنجر دستش بود.لایتو رو مبل نشسته بود.آیاتو رو میز نشسته بود و کاناتو کنار پنجره ایستاده بود:

سوبارو:کارت خوب کرولاین میتونی بری

کرولاین از اونجا رفت:

آیاتو:خب خب ما اینجا چی داریم؟یه پنکیک گندیده!!

لایتو:از این که اون قیافه نحستو میبینم حالم داره بهم میخوره

یویی:نه من خیلی عاشق اون قیافه دلقک مانندتم

لایتو:بهتره مواظب حرف زدنت باشی

یویی:اگه نخوام؟

لایتو:مثل اینکه باید شروع کنیم

سوبارو خنجرو به سمتش پرت کرد.یویی گرفتش.آیاتو رفت سمتش.تا خواست یه مشت بهش بزنه یویی دستشو گرفت و پیچوند.یهو سوبارو از پشت خنجرو فرو کرد تو کمرش.نوک خنجرشو فرو کرد اما یویی نذاشت کامل فرو کنه تو قلبش.برگشت و یه مشت محکم به سوبارو زد.جوری که سوبارو پرت شد یه طرف.یویی برگشت.کاناتو انگشت هاش مثل پنجه شده بود رو فرو کرد تو قفسه سینه ی یویی تا قلبشو از جا بکنه

*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*

کاترین همین طور رو نیمکت نشسته بود که یهو یه درد وحشتناکی رو کمرش احساس کرد.اونقدر براش دردناک بود که یه جیغ بلند کشید:

کاترین:جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!!!

بانی:کاترین!!!!!!چی شده؟!؟

کاترین:کمرم!!!

دیمن یه نگاهی به کمر کاترین انداخت.یه سوراخ به اندازه سر یه خنجر رو کمرش ایجاد شده بود.پشت لباس کاترین خونی شده بود.همشون تو شوک بودن یه کاترین یه بار دیگه جیغ کشید:

کاترین:جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!!

فلورا:چیه؟دوباره چیشده؟

کاترین دکمه های لباسشو باز کرد.جای پنجه روی قفسه ی سینش دیده میشد:

بانی:کاناتو.کاترین به یویی پیوند خورده.باید جلوشونو بگیریم.دیمن تو مواظب کاترین باشفلورا تو هم سعی کن پیوند رو از بین ببری

دیمن کتشو در اورد و انداخت رو کاترین.فلورا هم کتابو باز کرد و دنبال یه وردی گشت.بانی رفت تو جشن.یهو سیندی همون ساحره ی یویی جلوشو گرفت.بانی ایستاد.سیندی نزدیک بانی شد.یهو سیندی بیهوش شد و افتاد زمین.کریس گردنشو شکسته بود:

بانی:ممنون

کریس:خواهش میکنم

بانی:اینو از این جا ببر و از شرش خلاص شو

کریس:اتفاقی افتاده؟

بانی:کاترین به یویی پیوند خورده و اون چهارتا هر بلایی سر یویی میارن سر کاترین هم میاد

کریس:این که افتضاحه.باشه من اینو از اینجا میبرم.زود برو پیش اون چهارتا

کریس اون دختره رو بغل کرد و برد تو جنگل و انداخت جلوی گرگا.بانی رفت تو اون اتاق.کاناتو رو در حالی دید که میخواست قلب یویی رو از جا بکنه:

بانی:بس کن کاناتو!!!!!

کاناتو:چی؟

یویی از فرصت استفاده کرد و پنجه های کاناتو از تو قفسه سینش در اورد:

لایتو:چرا؟

بانی:کاترین.کاترین

سوبارو:کاترین چی؟

بانی:کاترین به یویی پیوند خوردههر بلایی سر این میاد سر کاترین هم میاد

آیاتو:حالا باهاش چیکار کنیم؟

بانی:مواظبش باشین تا پیوند رو از بین ببریم

لایتو:بای بای ساحره

بانی رفت پیش کاترین.یویی موند با اون چهار تا:

لایتو:خب پس اون ساحرت تو رو به کاترین پیوند زده.اممممم فکر خوبیه

سوبارو:میشه شما خفه شی؟

آیاتو:اَه.خیلی دوست داشتم جنازه یویی رو بسوزونم

کاناتو:منم میخواستم قلبشو بندازم جلوی سگ

یویی: اگه بخواین من میتونم همه این خواسته ها رو بر اورده کنم

یویی خنجره برداشت.خواست فرو کنه تو قلبش که سوبارو خنجرو ازش قاپید:

سوبارو:فکرشم نکن

یویی:هر چی تو بگی عزیزم

یویی یه مداد از رو میز برداشت و با مداد رو دستش یه زخم عمیق درست کرد:

یویی:آ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

کاناتو مدادو ازش گرفت:

سوبارو:باورم نمیشهتا حالا پرستار بچه ها نشده بودم که شدم

لایتو از رو مبل بلند شد و برای خودش تو جام مشروب ریخت:

یویی:هیمنم میخوام

لایتو<<با حالت مسخره>>:حتما بانو

لایتو برای یویی هم مشروب ریخت و داد بهش.خودش هم مشروب رو سر کشید:

یویی:اوه لایتو معلومه حالت خوب نیستفکر کنم یکی قلبتو شده

لایتو:چیشد به این تئوری رسیدی؟

یویی:چشمات مثل همیشه نیست.ببینم به خاطر اون همزاد کوچوله نه؟

سوبارو:چی؟

لایتو:نه.به هیچ وجه!!!!

یویی:معلومه!!!!

لایتو:مسخره میکنی؟

یویی:تو عاشق کاترینی اما داری خیلی تابلو پنهان میکنی!!!

لایتو:من هیچ وقت عاشق نمیشم اگر هم بشم عاشق یه قربانی نمیشم

یویی:جدا؟اگه میخوای ثابت کنی باید منو ببوسی

آیاتو:چی؟

یویی:منو ببوس اینجوری کاترین هم بوستو احساس میکنه

لایتو:برو بمیر

یهو بانی پیداش شد:

سوبارو:پیوندو از بین بردی؟

بانی:اهم

سوبارو:خداحافظ یویی سان!!!

سوبارو رفت سمت یویی.تا خواست خنجرو فرو کنه تو قلبش بانی کاری کرد که یه سردرد خیلی شدید بگیره:

یویی:ممنون ساحره کوچولو

بانی:لایتو!!

لایتو به سرعت برق رفت سمت یویی و گردنشو شکست:

لایتو:قابلی نداشت!

بانی بس کرد:

سوبارو:چرا این کارو کردی؟

بانی:کاترین پشیمون شده!میخواد اون عذاب بکشه نه بمیره

آیاتو:خب چیکار کنیم؟

بانی:آکازاوا کاترینو میرسونه عمارت شما هم دنبالم بیاین

بانی اونا رو برد یه جایی مثل غار زیر زمینی که تونل مانند بود.مرکز تونل ها وسط جنگل بود.وقتی رسیدن اونجا یویی بهوش اومد.آیاتو و کاناتو اونو محکم گرفته بودن.بانی با خوندن سحری یه جور دروازه رو باز کرد،اونم تو دل زمین!!رفتن تو اون غار:

یویی:این جا کجاس؟چرا منو اوردین اینجا؟هان؟

آیاتو:خفه شو!!!!

کاناتو:صدات رو اعصابه

یه تونل بود که یه دیوار سنگی جلوش بود.روی اون دیوار نوشته بود<< Teps >>:

لایتو:چی روش نوشته؟

بانی:این خط بومیه.من بلد نیستم.زود باش این درو هل بده

لایتو اون درو هل یه طرف:

آیاتو:چیکار کنیم؟

بانی:بندازش این تو

آیاتو یویی رو هل داد تو اون تونل که طولانی بود اما آخرش بن بست بود.یویی برگشت خواست بیاد بیرون اما نتوست.به یه دیوار نامرئی برخورد:

یویی:خواهش میکنم.من اینجا دووم نمیارم

بانی:تو تا آخر عمرت اینجا میمونی و میپوسی

کاناتو و آیاتو و بانی از اونجا رفتن.فقط لایتو و یویی موندن:

یویی:لایتو خواهش میکنم.

لایتو:خفه شو

لایتو داشت درو هل میداد که یویی حرفی زد که لایتو برای چند ثانیه ایستاد:

یویی:یه خطر بزرگ کاترینو تهدید میکنه

لایتو:چه خطری کاترینو تهدید میکنه؟<<با ترس و نگرانی>>

یویی:.

لایتو:آه .تو دروغ میگی.همیشه میگفتی.

یویی:نهحرفمو باور کن.یه خطر خیلی بزرگ کاترینو تهدید میکنه.ممکنه کاترین بمیرهمن میتونم کمکش کنملایتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

اما لایتو توجهی نکرد و اون در بزرگ گذاشت جلوی تونل.یویی به دیوار مشت میکوبید اما لایتو توجهی نمیکرد.اشکای یویی سرازیر شدن.لایتو از اونجا رفت.وقتی از تو اون غار بیرون اومد اون درواز بسته شد.

*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*

کاترین و آکازاوا داشتن داشتن از خونه مدیر دبیرستان دور میشدن:

آکازاوا:حالت خوبه کاترین؟

کاترین:با این که کلی زخمی شدم اما خوبم

آکازاوا:خوبه

یهوآکازاوا ناپدید شد:

کاترین:آکازاوا.کجایی؟

.:ششششش.اون بیدار میشه

کاترین برگشت.هیچ کس نبود:

کاترین:تو کی هستی؟

.:ششششششششش

کاترین:تو کــــــــــــــــــــــــــی هـــــــــــــــــســـــــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــــــــــی؟!؟!؟

یه دستی اومد رو شونش.کاترین برگشت.اون.

hearts;

hearts;

hearts;

hearts;

hearts;

hearts;

این قسمت:40 نظر

هر کی بتونه حدس بزنه اون نفر کیه.قسمت بعدی رو مجانی میذارم.پس خوب فکر کنید ببینید اون نفر کیه!!!!


حال ندارم حرف بزنم.برو ادامه مطلب

صبح ساعت 10 بیدار شدم.یکم تعجب کردم چون دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.با خودم گفتم بهتره برم یه دوشی بگیرم.بدنم زخمی بود.هیچ کس هم بیدار نبود.یه حوله برداشتم و رفتم حمام.لباسامو دراوردم و رفتم تو وان.کل شامپو رو خالی کردم تا خوب کف کنه.داشتم ریلکس میکردم که یهو یه دستی اومد دور گردنم.سر چرخوندم.لایتو بود.خواستم جیغ بکشم که دستشو گذاشت رو دهنم:

لایتو:شششششش آروم.من گوشمو لازم دارم

دستشو از رو دهنم برداشت:

من:هـــــــــــی تو اینجا چیکار میکنی؟

لایتو:گلوم خشک شده.اومدی لبی تر کنم

داشت صورتشو نزدیک گردنم میکرد و اما جلوشو گرفتم.دستامو محکم گذاشتم رو قفسه سینه لایتو و نذاشتم دندوناشو تو گردنم فرو کنه:

لایتو:تو چرا اینقدر مقاومت میکنی بیچ-چان؟

من:دست از سرم بردار

لایتو:ممممممباشه.میذارم خوب انرژیتو جمع آوری کنی.امیدوارم انرژی لازم رو بدست بیاری.

لایتو از حمام رفت بیرون.من خوب ریلکس کردم بدون اینکه کسی مزاحمم بشه.بعد از نیم ساعت از وان اومدم بیرون.حوله رو پیچیدم دور خودم و رفت سمت اتاقم.از این که هیچ کس سر راهم سبز نمیشد خوشحال بودم.رفتم تو اتاقم.لباسای جدیدمو پوشیدم.یه لباس آستین بلند سفید با دامن سیاه کوتاه.رو تختم نشستم.یکم احساس خواب آلودگی بهم دست داد.سرمو گذاشتم رو بالشت تا خواستم بخوابم یهو نیکلاوس پرید رو تختم:

نیکلاوس:سلام آبنبات قیچی

من:ها؟چیه؟

نیکلاوس:اومدم یه خبری بهت بدم

من:میدونم نیکلاوس.شب باید باهات بیام تو اون تونل مسخره تا نذارم به کسی آسیب برسونی

نیکلاوس:آره دقیقا.درضمن میتونی نیک یا کلاوس صدا بزنی

من:به نظرم نیک بهتره

نیک:خب نظرت راجع به امشب چیه؟

من:نمیام

نیک:چـــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟

من:نمیام و نمیخوامم بیام

نیک:اما.

من:اما نداره.مگه تو بچه نی نی هستی که باید ازت مواظبت کنم؟مگه خودت نمیتونی جلوی خودتو بگیری؟

نیک:نه!!!نمیتونم!!!

من:به من چه؟

نیک:واقعا که!!فکر کردم میتونم بهت تکیه کنم!!

من:خب اشتباه فکر کردی!

نیک از رو تختم بلند شد و رفت بیرون و درو محکم بست.یکم احساس آرامش کردم.گوشی از تو کیفم در اوردم و رفتم توگالریم.عکسای خودمو م دیدم.چقدر مادرم خوشگل بود.موهای بلند مشکی با چشمای درشت مشکی.یه زن فرانسوی به تمام عیار.پدرمم واقعا خوشتیپ و خوشگل بود.موهای بلوند با چشمای سیاه.پدرم انگلیسی بود.خیلی دوست داشتم یه بار دیگه هم میدیدمش.نمیتونستم تحمل کنم.یه قطره اشک از چشمم چکید.همون طور که رفته بودم تو حس یهو یه دستی اومد رو شونم.برگشتم.سوبارو با یه لبخند ملیحی کنار نشسته بود:

سوبارو:سلام کاترینا

صورتمو برگردوندم:

سوبارو:داری گریه میکنی؟

من:نه.نه.من گریه نمیکنم

سوبارو:به خاطر من گریه کردنو بس کن.من زیاد از گریه خوشم نمیاد

اشکامو پاک کردم و رومو برگردوندم سمت سوبارو:

من:میتونم از یه سوالی بپرسم؟

سوبارو:حتما.

من:اگه یه روزی من تغییر کنم چیکار میکنی؟

سوبارو:منظورت چیه؟

من:مثلا تبدیل به یه آدم خشن و بد بشم

سوبارو:تو هیچ وقت این جوری نمیشی

من:حالا.

سوبارو:بازم عاشقت میمونم

من:با این میدونی ممکنه روزی تو رو ترک کنم و برم با یکی دیگه؟

سوبارو:آره اگه ازم متنفر هم بشی بازم عاشقت میمونم چون تو منو تغییر دادی.قبل از این که تو رو ببینم نمیتونستم حتی یه لبخند بزنم.همش با همه دعوا داشتم.از همه بدم میومد اما تو کاری کردی که همه چیرو از یه دید دیگه ببینم.

من:من؟

سوبارو:آره.تو!!!

من:ممنون که پشتمی.

سوبارو:خواهش میکنم.خب حالا بهتره یکم استراحت کنی.

سوبارو از رو تختم بلند شد و از اتاقم رفت بیرون.رفتم تو فکر.من باعث شدم که سوبارو تغییر کنه و تبدیل به یه آدم خوب بشه اما من قراره تبدیل به یه آدم بد بشم.به خاطر سوبارو.اگه اون روز با سوبارو آشنا نمیشدم هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد.نه من با ساکاماکی ها آشنا میشدم نه معلوم میشد من همزاد یه شیطان صفتم و نه هیچ چیز دیگه.اینقدر هم زجرنمی کشیدم و کسی رو هم به دردسر نمی انداختم.واقعا من آدم بدیم.یه آدم خیلی خیلی بد.فقط داشتم به بد بودن خودم فکر میکردم.یه دو ساعتی به همین منوال گذشت.بهتر بود از اتاقم میومدم بیرون.از اتاقم رفتم بیرون و رفتم تو باغ عمارت.گلا خیلی قشنگ بودن.فقط داشتم راه میرفتم که یهو بارون گرفت.رفتم تو عمارت.یه نگاه به ساعت انداختم.ساعت7:45 بود.رفتم تو پذیرایی.هیچ کس نبود.یهو یه اس ام اسی بهم رسید.گوشیمو در اوردم و بازش کردم.بانی بود.نوشته بود<<راس ساعت 10 تو قبرستون میبینمت>>خب این دو ساعت رو قرار بود چجوری بگذرونم.بازم برم تو اتاقم.نه!!دیگه نمیتونستم تحمل کنم.چقدر باید تنها باشم.از پله ها رفتم بالا.همین طور داشتم تو سالن ها میگشتم که یهو به یه اتاق رسیدم.رفتم تو اون اتاقه.پر از وسایل آزمایشگاهی بود.ریجی رو یه صندلی خوابش برده بود.رفتم سمتش.دستمو گذاشتم رو رو شونش و صداش زدم.یهو چشماشو باز کرد.از ترسم یه قدم عقب رفتم:

ریجی:آه.کاترینــــااینجا چیکار میکنی؟

من:منمنفقط داشتم قدم میزدم که یهو رسیدم به این اتاق

ریجی:که داشتی قدم میزدی؟

من:اینجا اتاق آزمایشته؟

ریجی:بله.

من:چقدر تجهیزات.واو

ریجی از رو صندلیش بلند شد و اومد سمتم.یه چند قدمی عقب رفتم.ریجی عینکشو از رو میز برداشت:

ریجی:بشین

نشستم رو همون مبلی که ریجی خوابش برده بود.ریجی قوری رو برداشت و تو یه فنجون چایی ریخت:

ریجی:تو میدونی با کاری که کردی چه قدر از دست عصبانیم.خیلیزیاد

من:خب به نظرم اون کسی که باید عصبانی باشه منم نه تو

ریجی:به خاطر اون سیلی؟

من:بلهدقیقا

ریجی فنجونو داد دستم و پشتشو کرد به من.یه قلوپ از چایی خوردم.انگار تو تمام رگ هام آتیش راه انداخته بودن.فنجون از دستم افتاد ونتونستم تعادلمو حفط کنم و از رو مبل افتادم پایین.فنجونی که تو دستم بود شکست و یه تیکش دستمو برید.سرفه کردم.کم کم داشتم مرگو با چشمام میدیدم:

من:با.منچیکار.کردی؟

ریجی:فقط داری کنترل بدنتو از دست میدی و فلج میشی

یه لبخند ترسناک اومد رو لباش:

من:برای.چیاینکارو.میکنی؟

ریجی:زجر کشیدنت بهم آرامش میده

دستمو گرفت و منو بالا کشید.دستشو دور کمرم حلقه زد و صورتشو نزدیک گردنم کرد.دندوناشو محکم تو گردنم فرو کرد.خیلی درد داشت.داشتم کم کم تار میدیدم.دیگه گوشام چیزی نمی شنیدن.چشمامم چیزی نمیدیدن.فقط صدای خون خوردن ریجی تو گوشم بود و اون لبخند ترسناکش جلوی چشمام.بعد از چند ثانیه ولم کرد.وقتی ولم کرد برای چند دقیقه بهوش بود.همون چند دقیقه ای که بهوش بودم.دیدم سوبارو داره با ریجی دعوا میکنه.چشمامو بستم و دیگه بیهوش شدم.بهوش اومدم رو تختم بودم.سوبارو رو صندلی کنار تختم نشسته بود و به من زل زده بود.وقتی دید بهوش اومدم یه برق خوشحالی میتونستم تو چشماش ببینم:

سوبارو:اوه کاترینا بهوش اومدی!!!

من:چه بلایی سرم اومده؟چرا نمیتونم ت بخورم؟

سوبارو:تو اون چایی ماده فلج کننده بود.اما جای نگرانی نیست.درمانشو به زور از ریجی گرفتم و دادم به نیکلاوس تا بهت تزریق کنه

من:یعنی الان حالم خوبه؟

سوبارو:تا چند دقیقه خوب میشی

من:ساعت چنده؟

سوبارو:آمممم.9:35

من:آهمن باید برم

سوبارو:کجا؟

من:آممم.باید برم به دیمن سر بزنم

سوبارو:آهان باشه.خودم میبرمت.

من:چـــــــــــی؟نهنه.خودم باید برم

سوبارو:با این وضعیت؟

من:خب باشه.

سوبارو رفت بیرون.میخواستم گریه کنم.آخه چرا هر چی سنگه ماله پایه لنگه؟از رو تختم بلند شدم و رفتم سمت آینه یه نگاه به خودم کردم.از خودم بدم میومد.کتمو بر داشتم و رفتم تو اتاق سوبارو و اون خنجرو برداشتم و تو کتم جا سازی کردی.رفتم تو اتاق پذیرایی.سوبارو تو پذیرایی نشسته بود.تا منو دید بلند شد.از عمارت بیرون رفتیم.داشت میرفت سمت لیموزین.با خودم گفتم که نباید از نقشه با خبر بشه.پس رفتم جلوش:

من:آمــــــــــــــــــــــــــــم.سوبارو میگم چطوره پیاده بریم.از جنگل بریم.این طوری بهتره

سوبارو:باشهفکر بدی نیست

داشتیم از جنگل رد میشدیم که یهو سوبارو ازم سوالی پرسید:

سوبارو:اگه ازت بخوام باهام ازدواج کنی چی میگی؟

من:آاااااسوبارو.من نمیدونم

سوبارو:چرا؟مگه منو دوست نداری؟

من:چرا دوست دارم.بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی دوست دارم اما این سوالت واقعا مسخرس

سوبارو:چرا؟مگه خون آشام ها هم دل ندارن؟نمیتونن عاشق بشن؟

من:چرا؟میتونن اما عشقشون خطرناکه مثلا یه گرگی عاشق یه آهو بشه

سوبارو:وایسا.یعنی منو به چشم یه گرگ میبینی؟

من:نه.من

سوبارو:کاترینا تو چشمام نگاه کن.بهم بگو ببینم تو از من میترسی؟میترسی یه روزی تغییر کنم؟میترسی یه روزی اونقدر ازت خون بخورم که بمیری؟ببیــــــــــــــــــــــــنم تو میترسی که بـــــــــــــــــــکـــــــــــــــــــشـــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــت؟

خیلی سوبارو ترسناک بود.نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.نمیدونستم چی باید بگم.زبونم لال شده بود.اگر هم میخواستم چیزی بگم سوبارو بهم مهلت نمیداد:

من:سوبارو.عشق بین من و تو مثل عشق یه گرگ و یه آهوعه.تا گرسنه نشی خیانت نمیکنی اما بالاخره یه روزی گشنت میشه و منو میکشی.این قانون طبیعته

سوبارو:قانون طبیعت غلط کرده

من:تو میخوای قانون طبیعتو عوض کنی؟نمیتونی!

سوبارو:خب.نمیتونمنمیتونم تغییرش بدماما.میتونم جلوش بایستم

من:این خوبه سوبارو

سوبارو:دنبالم بیا

سوبارو داشت میرفت و منم دنباش.میخواستم بدونم داره منو کجا میبره.یهو یه پل نیمه کاره دیدم و یه دریاچه خیلی کوچیک.دور تا دور دریاچه درخت و گل و گیاه بود.سوبارو رفت و در انتهای پل نشست.رفتم و کنارش نشستم.به آب خیره شده بود:

سوبارو:خب پس منو به چشم یه گرگ میبینی.

من:سوبارو.من مثال زدم.

سوبارو:پس چطوره این آهو خانومو تبدیل به یه گرگ کنم.میدونی که میتونم

من:سوبارو.باورم نمیشه داری همچین حرفی میزنی.

سوبارو:ها ها ها ها میدونستم میترسی کاترینا.شوخی کردم.

یه جعبه ی کوچیک تو دستش دیدم.خیلی کنجکاو شدم ببینم چی توشه.سوبارو متوجه کنجکاویم شد:

سوبارو:اوهفکر کنم میخوای بدونی چی توشه هان؟

من:آره

سوبارو:این ماله توعه

من:من؟

سوبارو:آره حدس میزنی چی توشه؟

من:یه انگشتر؟

سوبارو:نه

من:نمیدونم

سوبارو درشو باز کرد.اون یه.

hearts;

hearts;

hearts;

hearts;

قسمت بعدی: 0 نظر


فقط حالشو ببر

داشت بارون میومد.آسمون هم ازدستم عصبانی بود و همش پشت سر هم رعد و برق.دیگه از رعد و برق نمیترسیدم.یادمه بچه بودم تا صدای رعد و برق رو میشنیدم میپریدم تو بغل مامانم.دلم براش تنگ شده.همین طور تو این فکر بودم یهو یه صدایی منو به خودم اورد:

:کاترین آماده ای؟

صدای نیکلاوس بود.یه نگاه به ساعت کردم.نیم ساعت به 2 بود.باید کم کم آماده میشدم.رفت سمت در و درو باز کرد:

نیکلاوس:چرا آماده نشدی؟

من:الان آماده میشم.

نیکلاوس:خوبی؟

من:نه!!

نیکلاوس:اگه میخوای امشب رو نیا دبیرستان

من:اگه بخوام هم نمیتونم.

نیکلاوس:تو محوطه منتظرتم

نیکلاوس رفت.درو بستم و قفلش کردم.رفتم و رو تختم نشستم.یکم سرم درد میکرد.دوست نداشتم امشب دبیرستان برم اما اگه دست از پا خطا میکردم ریجی یه سیلی بدتر بهم میزد.هنوز جای دستشو رو صورتم احساس میکردم.کاری نمیتونستم بکنم.اونا خون آشام بودن و من یه انسان که به صورت مظلومانه داشتم قربانی میشدم.قربانی سرنوشتم.از رو تختم بلند شدم و رفتم سمت کمدم.یونیفرممو برداشتم و پوشیدم.کیفمو برداشتم.رفتم سمت در.یهو لایتو رو جلوی در دیدم.با بیخیالی درو بستم.رفتم سمت میز کنار تختم و کلید اتاقمو برداشتم.رفتم درو باز کردم.لایتو هنوز اونجا ایستاده بود:

لایتو:سلام بیچ-چان!

من همین طور سرم پایین بود و توجهی بهش نمیکرد:

لایتو:چیه؟گربه زبونتو خورده؟دیگه مثل قبل بلبل زبونی نمیکنی؟

من:اگه مثل من از ریجی سیلی میخوردی ساکت میشدی.

لایتو دستشو گذاشت زیر چونم و سرم اورد بالا:

لایتو:اوه بیچ-چان یعنی اینقدر درد داشت؟حالا بلاهایی که میخوام سرت بیارم از این بدتره که!!

من:تموم شد؟

لایتو:چی؟

من:اراجیفت؟

لایتو بهش برخورد اما اصلا به روی خودش نیورد.لایتو رو هل دادم عقب و درو بستم و قفل کردم و کلیدو گذاشتم تو کیفم.رفتم سمت پذیرایی.ریجی طبق معمول ایستاده بود و اخم کرده بود.تا منو دید اخمش ترسناکتر شد.عینکشو رو بینیش جا به جا کرد.رفتم سمت در خروجی یهو آیاتو جلوم سبز شد:

آیاتو:به به خانوم رقت آور

ریجی:آیاتو؟

آیاتو:چیه؟بازم میخوای ازش دفاع کنی؟

ریجی:اولا من کی ازش دفاع کردم؟دوما صداتو بیاد پایین سوما میخوای کاری کنی اینجا نه تو اتاقت.

آیاتو:همیشه چه مستقیم چه غیر مسقیم ازش دفاع میکنی.

من:دوباره شروع شد.

کاناتو:چی شروع شد جنازه متحرک؟

من:دعوا دعوا و دعوا

آیاتو:به تو چه دختره ی احمق

یه نگاهی به آیاتو کرد.تو چشمام نگاه کرد قیافش جوری شد انگار چیز ترسناکیتو چشمام دید.ازم دور شد.درو باز کرد.رفتم زیر بارون.نیکلاوس تو لیموزین نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت.رفتم و سوار ماشین شدم.بقیشون هم اومدن و سوار شدن.یکم احساس ترس میکردم.تپش قلبم بالا رفته بود.همشون به خیلی ترسناک به من زل زده بودن.نمیتونستم سرمو بالا بیارم.تو چشم هیچکدومشون نمیتونستم نگاه کنم.بالاخره به دبیرستان رسیدیم.من زودتر از همه پیاده شدم.رفتم تو دبیرستان.نانامی و روشنا و بانی و کرولاین پیش هم بودن.رفتم پیششون:

من:سلام دخترا

بانی:سلام کاترینا

کرولاین:دلم برات خیلی تنگ شده بود

من:منم همینطور

روشنا:خوبی؟

من:آره چطور؟

نانامی:آم هیچی فقط میخواستیم ببینیم حالت چطوره.همین

من:آهان

یهو زنگ خورد همه رفتن سر کلاساشون.هیچ کدوم از دخترا با من همکلاسی نبودن.یه نگاه به سالن انداختم.خالی بود و ترسناک.یهو دستی اومد رو شونم.برگشتم.طبق معمول لایتو با اون خنده ی مضحکش بود.دستشو پس زدم و رفتم سمت کلاس.تو کلاس فقط از پنجره بیرونو نگاه میکردم.استاد داشت درمورد جنگ ویتنام حرف میزد.همش داشت بارون میومد:

استاد:خانوم سالواتور شما حواستون هست؟

یهو به خودم اومدم:

من:اوه بله بله استاد همه حواسم به شماس

استاد:اگه راس میگید داشتم درمورد چی حرف میزدم؟

من:درمورد جنگ ویتنام

استاد:خب در چه سالی رخ داد؟

من:آم نمیدونم.

استاد:حواستونو بیشتر جمع کنید خانم سالواتور.این فصل فصل مهمیه

من:حتما

سوبارو یه نگاهی بهم انداختم.نگاهمو ازش یدم.دوبارو حواسم رفت به بارون.تا به خودم اومدم دیدم زنگ تفریح خورده.از رو صندلی بلند شدم و کتابامو گذاشتم تو کیفم.سرمو اوردم بالا.لایتو رو تو پنجره پشت سرم دیدم.برگشتم.خیلی ترسناک داشت نگام میکرد یهو آیاتو و کاناتو هم اومدن تو کلاس و آیاتو درو قفل کرد:

لایتو:چیه بیچ-چان؟ترسیدی؟

من:ترس؟از چی باید بترسم؟از تو؟

آیاتو:از ما.

من:چه یک سگ چه سه تا سگ.ترس نداره مگر اینکه قلاده و پوزه بندشونو باز کنین

کاناتو:اوه تدی جنازه متحرک داره به ما توهین میکنه.به نظرت باید باهاش چیکار کنیم؟

لایتو:من که میگم کل خونشو بخوریم تا دیگه نتونه حرف بزنه.نظر تو چیه بیچ-چان؟

لایتو آروم آروم بهم نزدیک شد:

من:از من دور شو!!

لایتو منو کوبوند به پنجره:

لایتو:اگه نخوام.تو چیکار میتونی بکنی ها؟

ساکت بودم.نمیدونستم چی باید بگم:

آیاتو:خب جوابش پیش منه.سوبارو رو صدا بزنه

کاناتو:اگر هم صدا بزنه کسی جز ما صداشو نمیشنوه.

لایتو صورتشو نزدیک گردنم کرد و گردنمو لیس زد:

من:ولم کن!!!!

لایتو:خیلی حرف میزنی.اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی زبونتو از حلقت بیرون میکشم.

یهو آیاتو رو صندلی بقلی دیدم که نشسته بود:

آیاتو:اونوقت میدیم به آقا گرگه که اسمش نیکلاوسه

کاناتو:حالم ازش بهم میخوره

لایتو یه طرف لباسمو کشید پایین و دندوناشو تو شونم فرو کرد.یهو آیاتو دستمو گرفت و مچ دستمو گاز گرفت.کاناتو اومد سمتم و دستمو گرفت و مثل آیاتو مچ دستمو گاز گرفت.خیلی درد داشت.دیگه نمیتونستم تحمل کنم.چشمام کم کم داشتن تار میدیدن.یهو صدای باز شدن درو شنیدم.لایتو از خون خوردن دست برداشت و روشو برگردوند:

:احمقای بیچاره!!!

آیاتو و کاناتو هم از خون خوردن دست برداشتن.نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم زمین.یهو هر سه تاشون ناپدید شدن.دیمن اومد سمتم.منو از رو زمین بلند کرد نگاهی به شونم انداخت:

دیمن:میکشمشون!!!هی شما دوتا مواظب خواهرم باشین.

یهو روشنا و نانامی اومدن پیشم.دیمن داشت میرفت سمت در کلاس که بانی جلوشو گرفت:

بانی:ببین تو زورت به اونا نمیرسه اونا میگیرن تیکه تیکه میکنن

دیمن:واسم اهمیتی نداره.من باید اون آشغالای عوضی بکشم.ولم کن بانی

نانامی:تو واقعا فکر کردی از پسشون برمیای؟

دیمن:البته که برمیام.من یه شکارچی خون آشامم

روشنا:یادت نره قراره بشی اما هنوز نیستی

من:شماها از کجا میدونین؟

بانی:من بهشون گفتم

دیمن:من نمیتونم همینجوری وایسم تا این آشغالا خواهرمو ازم بگیرن.اون تنها کسیه که من دارم.

بانی:نانامی و روشنا برین کاترینو پانسمان کنین تا قبل از این که کسی بفهمه

نانامی:باشه

روشنا:تو بلدی پانسمان کنی؟

نانامی:آره من دوره کمک های اولیه رو دیدم

نانامی و روشنا منو بردن تو دستشویی عمومی و درو قفل کرد تا هیچ نیاد تو دستشویی.نانامی از تو کیفش باند پانسمان برداشت.داشت دستمو باند پیچی میکرد که یهو یکی در زد:

روشنا:کیه؟

سوبارو:منم سوبارو.ببینم کدوم یکی از شما سه تا رگتونو زدین.کل دبیرستانو بوی خون برداشته.الانا اون سه تا احمق سروکلشون پیدا میشه

روشنا درو باز کرد.سوبارو اومد تو دستشویی:

سوبارو:ممنون که درو باز کردی

روشنا:هی این دستشویی زنونس.

سوبارو:کاترینا.کی این بلا رو سرت اورده؟

نانامی:همون سه تا احمق

سوبارو:گورشونو کندن

من:نه!!!سوبارو.خواهش میکنم.

سوبارو به حرفم گوش نداد و رفت بیرون:

من:روشنا خواهش میکنم برو جلوشو بگیر

روشنا:باشه الان میرم

روشنا رفت دنبال سوبارو.بعد از این که نانامی دستمو باندپیچی کرد رفتیم سر کلاس.اصلا توجهی به درس و استاد نداشتم.فقط سرمو گذاشته بودم رو میز از پنجره بیرونو نگاه میکردم:

استاد:خانم سالواتور این بار دوم که دارم بهتون تذکر میدم

توجهی بهش نکردم:

استاد:بار سوم باید برید بیرون

من:میشه الان برم تا از کلاس خسته کننده راحت بشم؟

استاد عصبانی شد و منو از کلاس بیرون کرد.منم از خدام بود برم جایی که یکم آرامش داشته باشم.از کلاس بیرون رفتم . رفتم تو حیاط مدرسه.نشستم رو یه نیمکت.مثل یه موش آبکشیده شده بودم.همین طور داشتم فکر میکردم یهو یکی اومد کنارم نشست.رومو برگردوندم.دیمن بود:

من:دیمن تو.

دیمن:آره منم از کلاس انداختن بیرون

من:آه.خوبه که از تو خون نمیخورن

دیمن:اگه بانی جلومو نمیگرفت الان سه تا جنازه میبردن بیرون

من:اشکالی نداره.بذار ادامه بدن.

دیمن:چـــــــــــــی؟!؟!؟

من:بالاخره نوبت منم میشه

دیمن:دیوونه شدی؟تو که از پس اونا برنمیای

من:یه روزی بر میام.روزی که داره خیلی نزدیک میشه

دیمن:آهان یعنی باور کنم تو راست میگی؟

من:آره باور کن

دیمن:یه چیزی بگم؟

من:بگو

دیمن:میدونی تو چه ماهی هستی؟

من:آره دیگه،می

دیمن:نه بابا.بانی داشت درباره آریایی ها باهامون حرف میزد.اونا ماه های خاصی دارن.اون گفت ماه من و تو خرداده

من:خب که چی؟

دیمن:نمادشون هم مثل من و توعه دوقلو

من:جدا؟

دیمن:آره.این دستبندش

دیمن یه دستبند بهم داد که رو سنگش نماد دوقلو بود.یدونه هم به دست خودش بسته بود.دستبندو به دستم بست:

دیمن:بیا حالا ما شدیم دوقلوهای خردادی و افسانه ای

خندیدم یهو زنگ خورد و همه دانش آموزا اومدن بیرون.سوبارو اومد جلوم ایستاد و کیفمو بهم داد.ریجی عصبانی داشت منو نگاه میکرد.دیمن ازم خداحافظی کرد و رفت پیش بانی.رفتم و سوار لیموزین شدم:

ریجی:باورم نمیشه.تو دبیرستان،لایتو؟

لایتو:حالا دیگه اتفاق افتاده.چیکار کنم؟زمانو به عقب برگردونم و گازش نگیرم.اگه زمان عقب میرفت محکم تر گازش میگرفتم.

آیاتو:واقعا پشیمونم که چرا بیشتر خون نخوردم.

کاناتو:خب تو عمارت ادامش بده

سوبارو:خفه شید تا زبونتونو از حلقتون بیرون نکشیدم

فقط به حرفاشون گوش میدادم.میخواستم همه اینارو تو خودم بریزم تا وقتی که قلبم تاریک بشه همه اینا رو تلافی کنم.بدجور!رسیدیم عمارت.داشتم میرفتم سمت اتاقم که لایتو چیزی گفت که قلبم لرزید انگار تو قلبم زله شده بود:

لایتو:هی بیچ-چان یه سوال.برادرت دیمن داشت درمورد شکارچی خون آشام حرف میزد نه؟

من:آمچیزی نیست که به تو مربوط بشه

خواستم از پذیرایی برم بیرون که لایتو جلوم سبز شد:

لایتو:زود باش بیچ-چان.حقیقتو بگو تا بذارم زنده بمونی!

من:اگه منو بکشی دیگه از کی خون میخوری هان؟

لایتو:خب پس مجبورم از روش نفوذ به ذهن استفاده کنم

سوبارو:ببین عوضی تا الان هیچی بهت نگفتم اما از الان به بعد به کاترین چپ نگاه کنی چپت میکنم

لایتو:تهدید میکنی؟

سوبارو:تهدید ماله ترسوهاست.من عمل میکنم.

لایتو:همچنین

لایتو به سرعت برق اومد پشتم.دتسشو گذاشت رو گردنم و تا خواست دندوناشو تو گردنم فرو کنه سوبارو رفت سمت و از پنجره پرتش کرد بیرون و رفت تا بگیره بکشتش.دویدم سمت سوبارو و جلوی سوبارو رو گرفتم.نذاشتم به لایتو آسیبی برسونه:

سوبارو:داری چیکار میکنی کاترینا؟بذار بکشمش

من:نه سوبارو خواهش میکنم بهش آسیبی نرسون

سوبارو:چرا؟

من:چون

سوبارو فکر کرد به لایتو علاقمند شدم به خاطر همین رفت تو عمارت:

لایتو:آفرین بیچ-چان از درصد زجرت کم میکنم

من:نه بیشترش کن هرچی بیشتر بهتر

لایتو تعجب کرد اما انگار از این حرف من خوشش اومد:

لایتو:هر طور راحتی بیچ-چان

کاناتو:نگاه کن تدی جنازه متحرک هم مثل آزوسا علاقمند به درده.چقدر خوب.

توجهی به کاناتو نکردم و رفتم سمت اتاقم.تو اتاق لباسامو عوض کردم.نشستم رو تختم.داشتم به اون شبی فکر میکردم که قرار بود تغییر کنم که یهو یکی در زد:

من:بیا تو

سوبارو اومد.یکم تعجب کردم:

من:برای چی اومدی اینجا؟

سوبارو:اومدم تا باهات حرف بزنم

من:درمورد چی؟

سوبارو:درمورد لایتو

من:آه.موضوع بهتری نداشتی؟لایتو؟!؟!؟!؟!

سوبارو:چرا جلومو گرفتی؟

من:چون خودم میخوام بکشمش

سوبارو:آهان یعنی تو انتظار داری باور کنم؟

من:خودت چی فکر میکنی؟

سوبارو:فقط بهم بگو که بهش.

من:چی؟شوخیت گرفته؟اوق عمرا!حتی اگه عقلمم از دست بدم هیچ وقت به لایتو علاقمند نمیشم اَیی

سوبارو:داری جدی میگی؟

من:سوبارو!!!!

سوبارو:باشه باشه حق باتوعه.ببینم تو خودت میخوای بکشیش یعنی میخوای انتقام سختی بگیری؟

من:آره

یهو صدای قهقهه لایتو اومد.تو بالکن ایستاده بود و داشت بلند میخندید.من و سوبارو رفتیم تو بالکن:

لایتو:آهبیچ-چان تو چقدر بانمکی!!

سوبارو:چی خنده داره؟

لایتو:این که کاترین میخواد به تنهایی از من انتقام بگیره.تو حتی نمیتونی از خودت دفاع کنی چه برسه که بخوای منو بکشی

من:سوباروماه کی کامل میشه؟

لایتو:فردا شب.چطور؟

من:فردا شب جدتو میارم جلو چشمت

لایتو:جدا؟

من:آره به زانو درت میارم

لایتو:آهان اگه تونستی کاری کنی که ازت بترسم برای همیشه از زندگیت میرم بیرون

من:قبوله.

لایتو:اما اگه نتونستی باید جلوی همه ی ما منو ببوسی

سوبارو:چی؟عمرا

من:نه سوبارو فکر بدی نیست.

لایتو:فردا شب معلوم میشه که سر حرفش می ایسته

یهو لایتو ناپدید شد.ماه میدرخشید.منم یه حسی بهم دست داد.یه حس خوشحالی بالاخره میتونستم از شر لایتو خلاص شم:

سوبارو:کاترین.شوخیت گرفته؟

من:نه سوبارو!فردا به همتون نشون میدم که من میتونم از خودم دفاع کنم.

سوبارو:امیدوارم اما اگه شرطو ببازی.

من:عمرا ببوسمش.

سوبارو:آهان که این طور فقط میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینقدر به خودت مطمئن شدی؟

من:اتفاق قرار بیوفته

hearts;

hearts;

hearts;

hearts;

hearts;

hearts;

قسمت بعدی:0 نظر


هه منو باش نصفه شبی اومدم دارم داستان مینویسم.خب حال ندارم حرف بزنم برید ادامه مطلب

شب نانامی،روشنا،بانی،کریس،تائو و سیهون هم تو عمارت موندن.صبح کاترین بیدار بود اما هنوز دراز کشیده بود و به صورت سوبارو خیره شده بود.سوبارو هنوز خواب بود.کاترین خیلی رومانتیک داشت نگاه میکرد.سوبارو هنوز چشماش بسته بود:

سوبارو:آه.چرا بهم زل زدی کاترینا؟

کاترین:خیره شدم

سوبارو:ترسناکه

کاترین:رومانتیک

سوبارو چشماشو باز کرد و یه لخند ملیحی اومد رو لباش:

سوبارو:حرفمو پس میگیرم

کاترین آروم خندید:

سوبارو:داشتی به چی فکر میکردی؟

کاترین رو تخت نشست:

کاترین:داشتم به این فکر میکردم که تو تاحالا فقط یه بار از من خون خوردی.

سوبارو:خب.

کاترین:خیلی وقته خون نخوردی و من میترسم

سوبارو:چی؟

کاترین:که لایتو از این راه تو رو وسوسه کنه

سوبارو:لایتو؟عمرا

کاترین:اما من شک دارم

سوبارو:واقعا؟

کاترین:آره

سوبارو:خب میخوای چیکار کنی؟

کاترین:خودم خونمو به خوردت میدم

سوبارو:چـــــی؟

کاترین:روزی یه قطره

سوبارو:نه نه کاترینا!

کاترین سوزنی که رو میزش بود رو برداشت و انگشتش رو سوراخ کرد:

سوبارو:نه کاترین.من همچین کاری نمیکنم

کاترین:سوبارو؟

سوبارو:نه

کاترین:به خاطر من!!

سوبارو:آهباشه.

سوبارو رو تخت نشست.انگشت کاترینو گرفت و خون رو انگشتش رو مکید:

سوبارو:اهمممم یادم رفته بود چقدر خونت شیرینه

سوبارو یه لبخند شیطانی اومد رو لباش.کاترین چشماش گرد شد.سوبارو آروم خودشو نزدیک کاترین کرد.سوبارو کاترینو رو تخت انداخت و صورتشو نزدیک صورت کاترین کرد و.

*.**.*.*.*.*.*

صبح زود روشنا بدون سر و صدا رفت دستشویی تا آبی به صورتش بزنه.روشنا تا سرشو بالا آورد یهو کریسو تو آینه پشت سرش دید:

روشنا:کریس.اینجا چیکار میکنی؟

کریس:هیچی.فقط اومدم بهت یه سری بزنم.

روشنا:چرا اونوقت؟

کریس:میخواستم ببینم بدون بوسه ی من سرحالی یا نه.حالا که دارم میبینم واقعا به بوسه ی من نیاز داری.

کریس رفت سمت روشنا.دستشو دور کمر روشنا حلقه زد تا اومد روشنا رو ببوسه یهو تائو با نانامی تو دستشویی پیداشون شد:

نانامی:خب خب خب یه سوژه ای دیگه

تائو:به نظرت این یکی چند تا لایک میخوره

کریس:شماها اینجا چیکار میکنین؟

نانامی:در حال شکار سوژه ایم.

کریس:شماها غلط کردین.هررری.

تائو:اوهچه خشن!!

تائو و نانامی از اونجا رفتن و روشنا موند با کریس:

روشنا:راضی شدی؟

کریس:نه هنوز.

روشنا یه نفس عمیق کشید.رفت سمت کریس.کرواتشو گرفت و به طرف خودش کشید و بوسیدش.کریس داشت مثل گوجه فرنگی سرخ میشد.بعد از چند ثانیه روشنا صورتشو کشید عقب:

روشنا:خب حالا راضی شدی؟

کریس:آرهچه جورم.وای

روشنا:خب چطوره ما بریم سوژه شکار کنیم؟

کریس:مثلا کی؟

روشنا:کاترین!!

کریس:و سوبارو!!

روشنا:چه سوژه ای.

روشنا و کریس رفتن سمت اتاق کاترین.وقتی درو باز کردن نزدیک بود چششون از حدقه در بیاد.سوبارو داشت کاترینو میبوسید:

کریس:اهم اهم

سوبارو صورتشو کشید عقب و اورد بالا:

سوبارو:شما دوتا؟

روشنا:اینم همون سوژه ای که میخواستیم

کاترین دستاشو گذاشت رو صورتش.سوبارو زد زیر خنده:

روشنا:خب کریس ما دیگه بریم این دو تا رو با هم تنها بذاریم.

روشنا و کریس از اونجا رفتن:

کاترین:خدای من

سوبارو:کجاش خجالت داشت؟

کاترین:بدتر از این مگه میشه؟

سوبارو:دوست داشتن و ابراز علاقه کردن خجالت نداره

کاترین:آره اما جلوی بقیه چرا.خجالت داره.

سوبارو از روی کاترین بلند شد و رفت سمت در:

سوبارو:نمیخوای پاشی؟

کاترین:چرا اما نمیتونم

سوبارو:چرا؟

کاترین:چون عین یه ژله آب شده شل شدم.به یکم سرما احتیاج دارم

سوبارو:اگه بخوای میتونم به حالت اولیه برت گردونم

کاترین:چی؟نه نه.من حالم خوبه خیلی عالی

سوبارو:ترفندو حال کردی

کاترین زد زیر خنده.کاترین لباساشو عوض کرد.هوا بارونی بود.همه تو اتاق پذیرایی بودن.کاترین اومد تو اتاق پذیرایی.لایتو یه لبخند شیطانی زد:

لایتو:ببینم بهت خوش گذشت بیچ-چان؟

کاترین:چی؟

لایتو:چه بوسه رومانتیکی.

کاترین:کی اینو بهت گفت؟

لایتو به کریس اشاره کرد:

کریس:یادم باشه با تو ی نرم آدم فروش

کاترین دست مشت کرد و زد تو اون یکی دستش:

کاترین:بالاخره که تنها میشی

نانامی بالای پله ها،کنار پنجره ایستاده بود.یهو یویی رو دید که داره با یه بشکه بنزین میاد سمت عمارت:

نانامی:بچه ها سرو کله یویی پیدا شد!!

کاترین:خیلی خب حالا موقع درس دادن.

یویی با پا درو شکست.اومد تو پذیرایی.با صحنه ی عجیبی رو به رو شد.همه ی ساکاماکیا رو صندلی هاشون نشسته بودن و کاترین کنار صندلی سوبارو ایستاده بود:

یویی:شماها.

کاترین:مرده باشن.خب تو توی نقشت یکم بی دقتی کردی.

یویی:اما من مردنتونو دیدم همتون

شو:واقعا فکر کردی به این راحتی میشه ما رو کشت؟

روشنا:وصیتت بگو

بانی:خدا رحمتت کنه

یهو کریس پشت یویی پیداش شد و گردنشو شکست

نانامی:فاتـــــــــــحه!!

بچه ها یویی رو به یه صندلی بستن:

کاناتو:خب حالا چجوری شروع کنیم؟

کاترین:اول از همه شاهپسند

آیاتو:ما رو خفه کردی با این شاهپسندت

کاترین:مثل اینکه خیلی هوس کردی با همین اسید پاشیت کنم

لایتو:اونو بده به من بیچ-چان

لایتو اون بطری آب شاهپسندو از دست کاترین قاپید و درو باز کرد و ریخت رو یویی:

یویی:جـــــــــــیــــــــــغ!

سیهون:جه خبرته؟گوشمون کر شد.

یویی:این دیگه چی بود؟صورتم داره میسوزه.مثل این میمونه که آتیش انداخته باشن رو صورتم

ریجی:فکر نمیکردم این قدر درد داشته باشه.

سوبارو:واقعا میخوای این صحنه ها رو ببینی؟

کاترین:نه

سوبارو:خب بچه ها کاترین نوبتشو داد به روشنا و نانامی

روشنا:جونمی!!

نانامی:چه حالی بکنیم ما!!

یویی:چـــــــــــــــی؟

نانامی و روشنا افتادن به جون یویی.سوبارو به کاترین علامت داد تا بیاد تو باغ.کاترین رفت تو باغ.سوبارو کنار گلای رز سفید ایستاده بود:

کاترین:خب چیکارم داشتی؟

سوبارو:هیچی فقط میخواستم با هم دیگه یکم قدم بزنیم

کاترین:با کمال میل

کاترین و سوبارو همین طور که راه میرفتن حرف هم میزدن:

سوبارو:نقشت واقعا خوب بود کاترینا.

کاترین:آمممنون

سوبارو:تو از این که بهم خون میدی ناراحتی؟

کاترین:چی؟نه.خودم همین نظرو دادم

سوبارو:میخواستم مطمئن بشم

کاترین:خـــــــب میشه یه سوال شخصی ازت بپرسم؟

سوبارو:بپرس

کاترین:مادرت کجاست؟

سوبارو ایستاد:

کاترین:چیشد؟ناراحتت کردم؟

سوبارو:نه فقط اون خاطرات تلخو برام زنده کردی

کاترین:آممتاسفم.نمیخواستم.

سوبارو:حالا که پرسیدی باید بهت جواب بدم.از این که این خاطراتو به دوش میکشم خسته شدم.شاید با گفتن این خاطرات راحت بشم

کاترین ساکت بود:

سوبارو:وقتی بچه بودم زیاد مادرمو نمیدیدم یعنی اصلا نمیدیدم.پدرم اونو زندانیش میکرد برای زیباییش.مادرم به من خنجری داد تا اگه روزی بدی به قلبم نفوذ کرد خودمو باهاش بکشم.خنجری که میتونه هر خون آشامی رو بکشه به غیر از من

کاترین:اوهیعنی این قدر پدرت.

سوبارو:آره.خیلی سنگدل بود و فقط به فکر حکومتش بود نه بچه هاش

کاترین:شماها از یه مادر نیستین که؟

سوبارو:هه نه لایتو،آیاتو و کاناتو از یه مادر و ریجی و شو هم از یه مادر دیگه.

کاترین:میشه اسماشونو بگی؟

سوبارو:اسم مادر این سه قلوی احمق کوردلیاست.اون یکی بیتریکسه

کاترین:و مادر تو؟

سوبارو:کریستا.

کاترین:معنی اسمشو میدونی؟

سوبارو:آره یعنی رز سفید

کاترین:آهان.

سوبارو:تو معنی اسمتو میدونی؟

کاترین:نه!

سوبارو:کاترینا یعنی پاک و بی آلایش.

کاترین:جدا؟

سوبارو:آره به خودت هم خیلی میخوره.

کاترین:ممنون.

سوبارو و کاترین اون قدر راه رفتن و حرف زدن که عصر شد.وقتی وارد عمارت شدن یویی رو دیدن که بدجور زخمی شده بود:

کاترین:اوه خدای من.چیکارش کردین؟

نانامی:کارای زیادی کردیم.جات خالی دارت.تیرچاقو و غیره

آیاتو:صدای جیغش بهم آرامش میده

لایتو:شما دو تا کجا بودین؟

سوبارو:به تو چه؟

بانی:کاترین میشه یه دقیقه بیای

نانامی:کجا میری بانی؟نوبت تو که.

بانی:من نوبتمو میدم به کاناتو

بانی کاترینو برد بیرون.غروب خورشید قشنگی بود اما بانی به این دلیل کاترین نیورد بیرون:

بانی:کاترین من داشتم به چیزی که تو گفته بودی فکر میکردم

کاترین:چی؟

بانی:این که قلبتو تبدیل به سنگ کنم

کاترین:خب کم کم نظرم داره عوض میشه

بانی:خب نمی تونم همچین کاری کنم

کاترین:خب

بانی:اما میتونم نیمه ای از قلبتو تبدیل به تاریکی کنم

کاترین:جدا!

بانی:آره چون وقتی رفتار های لایتو رو میبینم تشخیص میدم این کار لازمه.

کاترین:خب باید چیکار کنیم؟

بانی:اول از همه یویی رو از دست اینا آزاد کنیم

کاترین:شوخیت گرفته؟ما نمیتونیم همچین کاری کنیم.

بانی:خب سحری که من میخوام بخونم اینه که نیمه ی تاریکی قلب یویی رو به قلب تو انتقال بدم و نیمه پاکی قلب تو رو به به قلب اون انتقال بدم

کاترین:واقعا میتونی همچین کاری کنی؟

بای:آره یکی از قدیمی ترین کتاب های اَبی رو یدم

کاترین:راستی امشب همچین کاری میکنی؟

بانی:نه چون ماه امشب کامل نیست.وقتی یویی رو آزاد کردیم ازش خون میگیریم وقتی ماه کامل شد ردیابیش کنیم و بیاریمش کلیسای تو قبرستون و اونجا

کاترین:کارو تموم میکنیم

بانی:آفرین

کاترین:حالا چجوری از دست اینا نجاتش بدیم؟

بانی:این شنل رو بگیر.

بانی یه شنل سیاه رنگی رو بهش داد و کارایی که باید انجام بده براش توضیح داد.

کاترین اون شنل رو انداخت رو خودش و رفت تو اتاق پذیرایی:

نانامی:آم.کاترین جایی میخوای بری؟

لایتو:این دیگه چیه؟

کاترین:الان نوبت منه.

کاترین یه خنجر تو دستش بود.رفت سمت یویی.مثل رعد و برق طناب ها رو باز کرد:

آیاتو:داری چه غلطی میکنی؟

یویی بلند شد.کاترین یویی رو بغل کرد.همشون تعجب کرد.یهو کاترین شنلشو انداخت رو یویی و یهو جفتشون ناپدید شدن.اون شنل کاترین و یویی رو برد کلیسای توی قبرستون:

یویی:تو.چیکار.کردی؟

بانی هم همون جا بود.سرنگشو برداشت و از یویی خون گرفت:

کاترین:تو الان آزادی.

یویی:چی؟

کاترین:گفتم آزادی

یویی:من به تو مدیونم.چیکار میتونم انجام بدم

کاترین:حتما انجام میدی؟

یویی:اگه توش کتک کاری نباشه.

کاترین:وقتی ماه کامل شد بیا اینجا.

یویی:تله در کار نباشه؟

کاترین:مطمئن باش.در ضمن بیا این شنل هم بگیر کسی نتونه پیدات کنه.باهاش نامرئی میشی

یویی:ممنون همزاد کوچولو

یویی اون شنلو انداخت رو خودش و از اونجا رفت:

بانی:خب مثل این که باید برات بادیگار بخرم

کاترین:چرا؟

بانی:ساکاماکیا

کاترین:کارم ساختس

یهو آسمون شروع به باریدن کرد.مثل این که آسمون هم از دست کاترین عصبانی بود.کاترین و بانی رفتن عمارت.کاترین برای اینکه بره به اتاقش باید از اتاق پذیرایی رد میشد.اونجا تاریک بود.کاترین تا خواست از پله ها بالا بره چراغا روشن شد.همه تو اتاق پذیرایی بودن و با عصبانیت داشتن کاترینو نگاه میکردن.کاترین برگشت.نتونست تو چشمای هیچ کدومشون نگاه کنه مخصوصا سوبارو.سوبارو با حالتی داشت نگاهش میکرد انگار از دستش ناامید شده بود:

لایتو:خب خب خب ما اینجا چی داریم؟یه خائن

کاترین:شما داشتین میکشتینش

آیاتو:به تو چه دختره رقت انگیز؟

کاترین:اگه یویی بمیره بهترن دوست منم میمیره

کاناتو:یعنی ما باید جونمو بدیم که جون بهترین دوست شما در خطره؟

کاترین:نمیدونم

ریجی:به یه تنبیه درست حسابی نیاز داری

کاترین:اما

ریجی:اما چی؟؟؟؟

کاترین یه نفس عمیق کشید و رفت سمت ریجی:

کاترین:اما من نمیتونم همین جوری بایستم تا چند تا خون آشام عوضی تنها امید منو از بین ببرن

ریجی یه سیلی محکم به کاترین زد.سوبارو از عصبانیت زیاد دندونای نیشش بیرون اومد:

سوبارو:به کاترین دست نزن!!!!!!!!

سوبارو مثل رعد و برق رفت سمت ریجی و ریجی رو از پنجره پرت کرد بیرون و پرید روش و تا میخورد کتکش زد.نانامی و روشنا رفتن سمت کاترین:

نانامی:حالت خوبه؟

روشنا:چرا ریجی اینجوری کرد؟

تائو:طرف اصلا دیوونس.مشکل داره

لایتو رفت سمت پنجره و کتک خوردن ریجی رو تماشا کرد:

لایتو:یکی زنگ بزنه به آمبولانس خون آشاما.این طور که بوش میاد الانا جنازه ریجی رو میدن دستمون

کاترین خواست بزنه زیر گریه اما بغضشو خورد:

کاترین:بچه ها من خوبم.فقطفقط منو ببرین اتاقم.

نانامی و روشنا کاترینو بردن اتاقش.کاترین تو اتاقش زانوهاشو بغل کرده بود و غصه میخورد که یه خون آشام احمق خودخواه چطور تونست باهاش همچین کاری بکنه.تقریبا ساعت 12 بود که سوبارو اومد تو اتاق کاترین:

کاترین:برو بیرون

سوبارو:اگه نخوام؟

کاترین:اوه سوبارو ببخشید اعصابم خورد بود

سوبارو:مثل من!البته تو از یه نفر عصبانی هستی و من از دو نفر.

کاترین:من؟حق داری!

سوبارو:فقط بگو منظورت از این که یویی تنها امیدته چی بود؟

کاترین:خب قضیش خصوصیه

سوبارو:کاترینا!!

کاترین:ببخشید سوبارو نمیتونم چون میدونم جلومو میگیری

سوبارو:جلوی چیرو بگیرم؟

کاترین:قضیش پیچیدس و خصوصی بین منو بانی

سوبارو:باشه فردا از بانی میپرسم

سوبارو رفت سمت در:

کاترین:خودتو خسته نکن.چیزی گیرت نمیاد

سوبارو:شده بانی رو زجرکش میکنم تا بفهمم قضیه چیه

کاترین:هر طور راحتی!

سوبارو چراغو خاموش کرد و رفت بیرون و درو بست.کاترین موند با یه اتاق تاریک و عمارتی که که ساکنانش قراره بکشنش.یهو یه اس ام اس بهش رسید.گوشیشو برداشت.از طرف دبیرستان شبانه بود.نوشته بود:مشکلات دبیرستان حل گردیده و امشب کلاس درس برگزار میشود.کاترین گوشیش خاموش کرد تا نه کسی بهش زنگ بزنه و نه کسی بهش اس ام اس بده.تنها چیزی که بهش امید میداد ماه کامل و یویی بود.تنها ترسش این بود که سوبارو بر علیهش بشه که کم کم ترسش داشت به حقیقت میپیوست.

.

.

.

.خب این قسمتم تمومید.جونم در اومدم تا تایپ کردم.برای قسمت 30 نظر کافیه.


برو ادامه مطلب تا شوتت نکردم

شب بود و داشت بارون میومد.کاترین هنوز بیدار بود.کنار پنجره ایستاده بود و به نقشش فکر میکرد.کاترین داشت کم کم حوصلش سر میرفت.کتشو براشت و رفت سمت قبرستونی که مادر لایتو،آیاتو و کاناتو اونجا دفن شده بود.همین طور داشت راه میرفت و سنگ قبر ها رو نگاه میکرد.یهو یه صدایی اونو به طرف خودش کشید:

:کاترینا!

کاترین برگشت.یویی بود:

کاترین:تو.

یویی:ششششششنیومدم تا اذیتت کنم.اومدم باهات حرف بزنم.

کاترین:من با تو حرفی ندارم.

یویی:من دارم و تو باید حتما بشنوی.

یویی اومد سمت کاترین و به قبر کوردلیا اشاره کرد:

یویی:میدونی کی اینجا خوابیده؟

کاترین:نه و واسمم اهمیتی هم نداره.

یویی:این قبر کوردلیاست.

کاترین:کی؟

یویی:کسی که زندگیمو به خطر انداخت.

کاترین:خب به من چه؟

یویی:میدونی هر وقت به زندگی قبلیم فکر میکنم اشکم در میاد.

یویی داشت با ناراحتی کامل حرف میزد:

یویی:من میتونم باهات رو راست باشم

کاترین:خب. آره

یویی زد زیر گریه و رفت تو بغل کاترین:

یویی:میدونیمن واقعا خیلی تو زندگی قبلیم زجر کشیدم.قلبم بارها شکست.بارها و بارها باهام مثل یه قربانی رفتار شد.

کاترین:اوه.آمفکر نکنم لازم باشه اینجوری کنی

آیاتو داشت از یه گوشه اون دو تا رو نگاه میکرد.دندوناشو بهم سایید.اون با عصبانیت کامل رفت تو عمارت:

یویی:یه چیزی رو میدونی؟

کاترین:چی؟

یویی:تو خیلی ساده ای.

و زد زیر خنده.یهو از پشت بهش بیهوشی زد.یویی کاترینو بیهوش برد یه گوشه ای.یویی کاترینو گذاشت رو زمین و یهو ناپدید شد.

*.*.*.*.*.*.*

یک ساعت بعد

کاترین آروم آروم رفت سمت در عمارت.رفت تو.بدون هیچ سرو صدایی رفت تو حمام.کتشو دراورد.یه نگاه به وان انداخت.آب باز بود و داشت همه جا پخش میشد.کاترین رفت سمت وان آبو بست.یهو آیاتو کاترین هل داد تو وان:

آیاتو:خیلی پستی!!!

کاترین تا خواست سرشو از آب بیرون بیاره آیاتو با دو دستش گردنشو محکم گرفت و برد زیر آب:

آیاتو:بیچاره ی بدبخت

کاترین کلی زور زد تا سرشو از آب بیرون بیاره.تا خواست سرشو از آب بیرون بیاره آیاتو سرشو محکم به کف وان کوبید.تا خون رو دید ولش کرد.کاترین سرشو از آب بیرون اورد و یه نفس عمیق کشید.آیاتو رفت سمتش و موهاشو گرفت و به طرف پذیرایی کشیدش.وقتی رسید به اتاق پذیرایی موهاشو ول کرد و رو زمین ولش کرد.آیاتو رفت رو صندلیش نشست:

لایتو:خب خب خب

لایتو از رو صندلیش بلند شد و رفت سمت کاترین.دستشو گذاشت زیر چونه ی کاترین:

لایتو:اهمممممم.بیچ-چان خودت انتخاب کن چجوری بمیری.

کاترین سرشو اورد بالا و یه اخم خیلی ترسناکی کرد.بلند شد.یه نگاهی به همشون انداخت.سوبارو دست به سینه ایستاده بود و به زمین خیره شده بود.شو طبق معمول یه حالت تنبلانه داشت.ریجی دستش به عینکش بود.کاناتو تدی رو بقلش گرفته بود.آیاتو هم با اخم داشت کاترینو نگاه میکرد:

کاترین:من دیگه اون بیچ-چان تو نیستم

و یه مشت محکم به قفسه ی سینه لایتو کوبید،جوری که لایتو به یه طرف محکم پرت شد.همشون از جاشون بلند شدن:

ریجی:چطوری؟

سوبارو:کاترین.حالت خوبه؟

کاترین:خیلی احمقین.هر شیش تاتون.

کاترین یه الماسو بزرگو تو دستش خورد کرد.کاترین یهو تبدیل به یویی شد.در واقع سیندی یه ورد خونده بود که یویی کپی کاترین بشه:

شو:یویی!!!

آیاتو:توتو.

سوبارو:با کاترین چیکار کردی؟

یویی:هیچی.فقط کاری کردم دیگه نتونه ت بخوره.

کاناتو:برای چی اومدی اینجا؟

یویی:انتقام!

لایتو از رو زمین بلند شد و خودشو تد:

لایتو:احمق تویی نه ما.

یویی:میشه بگی چرا؟

لایتو:چون فکر میکنی میتونی از پس شیش تا خون آشام اصیل زاده بر بیای.

یویی:البته که برمیام.تائو!

یهو تائو میاد تو اتاق پذیرایی:

آیاتو:تائو.تو اینجا چه غلطی میکنی؟

یویی:من ازش خواستم تو مهمونی من باشه.

لایتو:مهمونی؟

یویی:آره مهمونی که شماها توش میمیرین

آیاتو:برو بمیر!

یویی:میدونستم باور نمیکنین.محض اطلاع بگم که جادوگرم همه ی شماها رو بهم پیوند زده.اگه یکی از شماها بمیره بقیتون هم میمیرین.

سوبارو:داری بلوف میزنی.

یویی:بای بای احمقا.

یویی مثل رعد و برق رفت سمت تائو و گردنشو شکست.یهو همشون همراه با تائو پخش زمین شدن.یویی قهقهه میزد.یویی از اونجا رفت.

*.*.*.*.*.*.*.*

30 دقیقه بعد

کاترین تلو تلو خوران داشت میرفت سمت عمارت.خیس آب شده بود.هنوز داشت بارون میومد.کاترین رفت تو عمارت.هر چقدر سعی کرد نتونست پریز برقو پیدا کنه.اون قدر گشت تا تونست پیداش کنه.چراغا رو روشن کرد با صحنه ی عجیبی برخورد.همشون پخش زمین شده بود.کاترین رفت بینشون.یهو پاش به یکیشون گیر کرد و افتاد رو لایتو.سرشو اورد بالا و یه نگاهی به لایتو انداخت.یهو لایتو چشماشو باز کرد.کاترین از ترس نشسته عقب عقب رفت.لایتو بلند شد:

لایتو:آی گردنم

کاترین:نزدیک بود از ترس سکته کنم

با این حرف همشون بلند شد،حتی تائو:

آیاتو:آیی گردنم.چه اتفاقی افتاده؟

ریجی:یویی فکر کرده میتونه مارو بکشه

کاناتو:اما اشتباه فکر کرده

تائو:باورم نمیشه

شو:تو زنده ای؟

تائو:آره و.

کاترین از رو زمین بلند شد:

کاترین:و چی؟

تائو:منم یکی از شماهام

کاترین:یعنی

سوبارو:آره کاترینا.اونم یه خون آشام شده

یهو سی هون وکریس با روشنا و نانامی و بانی پیداشون شد:

نانامی:چه گروه عجیبی.یکیشون که گرگینس.یکی دیگشون خون آشام و سی هون هم انسان.آخی چقدر مظلوم

روشنا:جالبه.

کریس:گروه خواننده ی ماورائی

ریجی:شماها اینجا چیکار میکنین؟

بانی:به تو ربطی نداره جوجه جغد عینکی.

کاترین:خب حالا که یویی فکر میکنه شماها مردین خیلی خوب شد

کریس:خوب شد؟

سیهون:چی خوب شد؟

کاترین:اون دوباره برمیگرده تا اینجا رو به آتیش بکشه.

روشنا:اون موقع یویی رو به تله میندازیم

نانامی:و میکشیمش!

بانی:نه!!!

نانامی:چرا؟مشکلش چیه؟از شرش خلاص میشیم دیگه.

کاترین:اگه یویی بمیره کرولاین هم میمیره.

روشنا:چرا؟

ریجی:یه جور نسل خونیه.برای مثال اگه کارل هاینز بمیره ما هم میمیریم چون اون ما رو تبدیل به خون آشام کرده

لایتو:اسم اون عوضی رو نیار

آیاتو:نمیدونم چرا تا اسمش رو میشنوم دلم میخواد یکی رو بکشم

روشنا:به خاطر اینکه میدونی نمیتونی از پس اون بر بیای.به خاطر همین رو کسی که از تو ضعیف تره نفرتتو خالی میکنی و با این کار نشون میدی چقدر بزدلی

آیاتو:خفه شو روشنا

کریس رفت سمت آیاتو و یقشو محکم گرفت:

کریس:هوی عوضی مواظب حرف زدنت باش فهمیدی؟

آیاتو:واقعا خیلی احمقی.منم یه وقتی مثل تو عاشقش بودم اما چیکار کرد؟منو ول کرد و رفت با یکی دیگه.با تو هم همین کارو میکنه بدبخت عاشق

کریس:اون گاله رو ببند

آیاتو:چیه؟از این که حقیقت رو گفتم حالت بد شد؟حقیقت تلخه

کریس:گفتم اون دهنو ببند.

کریس یه مشت محکم زد تو صورت آیاتو.آیاتو تا اومد تلافی کنه نانامی اومد وسط:

نانامی:بس کن دیگه کریس.ما هممون یه هدف دارم.با اینکاراتون دارین گند میزنین به هدف

کاترین:چیشده که شما هم میخواین کمکمون کنین؟

روشنا:یویی.

نانامی:به من و روشنا حمله کرده.

کاترین:چی؟

نانامی باند رو گردنشو باز کرد.روشنا هم شالگردنشو باز کرد.جای دندونای یویی رو گردنشون بود:

کاترین:خدای من

سوبارو:این یویی داره خیلی پررو میشه.

کاترین:خب باید یه درس درست حسابی بدیم بهش بدیم

کاناتو:تدی خیلی دوست داره زجر کشیدن یویی رو ببینه.مگه نه،تدی؟

کاترین:فقط باید صبر کنیم تا دوباره بیادش.اونوقت

شو:بهش یاد میدیم نباید پا رو دمه شیر بذاره.

سوبارو:خب خانوم ساحره اول از همه شما باید این پیوندو از بین ببری.یکم خطرناکه

بانی:من به خون همتون نیاز دارم.

همشون دور یه میز جمع شدن.به ترتیب دستشونو بریدن و خونشونو رو میز ریختن.بانی چشماشو بست و شروع کرد به ورد خوندن.خون ها با هم مخلوط شد و بعد از چند ثانیه به هفت قسمت تقسیم شد:

بانی:خب تموم شد.

نانامی:بچه ها یه سوال بپرسم.نیکلاوس کجاست؟

روشنا از بالای پله سر دراورد:

روشنا:تو همه این اتفاقا ایشون رو این مبله خواب بوده

همشون برگشتن.نیکلاوسو رو یه مبل کنار پنجره دیدن.قشنگ معلوم بود خیلی وقته خوابه.آیاتو رفت بالا سر نیکلاوس:

آیاتو:اوی.از رو مبل من بلند شو

نیکلاوس:.

کاناتو:مبل تو؟

آیاتو:اوهوی

نیکلاوس:.

آیاتو پارچ آبو از رو میز برداشت و خالی کرد رو نیکلاوس:

نیکلاوس:اهممممم دوش اونم تو خواب.چقدر خوب.میشه لیفم بکشی آیاتو؟

روشنا و کاترین و نانامی داشتن از خنده منفجر میشدن:

کریس:چیزه دیگه ای نمیخوای بچه پررو؟

کلاوس:چرا!!یه جام شامپاین هم میچسبه.

سیهون:تا حالا توله گرگ پررویی مثل تو ندیده بودم

آیاتو:بلند شو

کلاوس:ول کن دیگه خستم

آیاتو یقه کلاوس رو گرفت و به یه طرف پرت کرد:

کلاوس:آه تو چقدر خسیسی بابا

کلاوس بلند شد رفت سمت اتاقش:

تائو:الان داری کجا میری؟

کلاوس:میرم بخوابم

نانامی:آخی کوالا جونمون میخواد بخوابه

روشنا:بیشتر شبیه خرس تنبله تا کوالا

روشنا و نانامی اینبار نزدیک بود واقعا منفجر بشن:

کلاوس:حیف که خستم وگرنه تنها چیزی که ازتون باقی میموند یه تار مو بود

کریس:برو بمیر

کاترین:منم باید برم بخوابم

بانی:آقای ریجی میتونم شب اینجا باشم؟

ریجی:بله حتما

نانامی:چرا؟

بانی:تو بارون که نمیتونم برم خونه.

شب کاترین تو تختش خوابش نمیبرد.رفت سمت اتاق سوبارو.درو باز تنها چیزی که دید یه تابوت بود.رفت سمت تابوت.درشو باز کرد.سوبارو توش خواب بود.کاترین دستشو گذاشت رو گردن سوبارو.سوبارو دستشو گرفت.کاترین تا خواست جیغ بزنه سوبارو دستشو گذاشت رو دهن کاترین:

سوبارو:شششش آروم

سوبارو آروم دستشو از رو دهن کاترین برداشت و دست کاترینو ول کرد:

کاترین:سوبارو

سوبارو:چیه؟

کاترین:من نمیتونم بخوابم.

سوبارو:چرا؟

کاترین:میترسم که.

سوبارو:چی؟

کاترین:میترسم لایتو بیاد و

سوبارو:نترس.

کاترین:میشه امشب بیای پیشم بخوابی؟

سوبارو:چی؟من؟

کاترین:آره.تو مثلا دوست پسرمی.

سوبارو:آره خب.

کاترین:خواهش!!!

سوبارو:باشه.

سوبارو رفت تو اتاق کاترین.سوبارو رفت رو تخت کاترین دراز کشید:

سوبارو:نمیای؟

کاترین:آمممم یه دقیقه رفتم تو فکر

سوبارو:تو فکر چی؟

کاترین رفت تو تخت ورفت زیر تخت:

کاترین:از اینکه چرا من از لایتو میترسم

سوبارو:میترسی؟

کاترین:مسخرم نکن

سوبارو:هه هه مگه اون چیه؟دیو دو سر؟

کاترین:نه فقط خیلی ترسناک به نظر میاد.

سوبارو:اهم خب که این طور

کاترین:فکر میکنی دیوونه شدم؟

سوبارو:البته که دیوونه شدی

کاترین دیگه چیزی نگفت:

سوبارو:به خاطر همین دیوونه بودنت عاشقت شدم

کاترین:جدا؟

سوبارو:آره.

کاترین:ممنون که کنارمی

سوبارو:تا آخر عمرمم کنارت میمونم.

کاترین:قول میدی؟

سوبارو:قول چی؟

کاترین:اینکه هیچ وقت ولم نکنی و از پیشم نری؟

سوبارو:قول میدم.

کاترین:سوبارو خیلی دوست دارم

سوبارو:من بیشتر من خیلی بیشتر.

دستاشونو توی هم قفل شده بود.کاترین سرشو گذاشت رو سینه سوبارو و گرفت راحت خوابید.

.

.

.

.

خب برای قسمت 30 نظر کافیه.درضمن از قسمت قبلی اصلا راضی نبودم.تا 30 تا نظر کامل نشه قسمت بعدی رو نمیذارم.گفته باشم.


خب خب بعد از یه قرنی قسمت بعدی رو گذاشتم.ببخشید بابت تاخیر کار زیاد داشتم باید انجامشون میدادم.خب برید ادامه مطلب

کاترین صبح با صدای داد و بیداد سوبارو و بانی بیدار شد.بانی و سوبارو داشتن تو پذیرایی دعوا میکردن.آفتاب به صورت کاترین میتابید:

کاترین:آه سیندی مگه قرار نبود ما مثل خفاشا زندگی کنیم؟سیندی!

کاترین از جاش بلند شد و ورو تخت نشست:

کاترین:اینجا چقدر شبیه اتاقمه

کاترین از رو تخت بلند شد و رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد.یه نگاهی به محوطه انداخت.خیلی تعجب کرد:

کاترین:جان؟!؟!من اینجا چیکار میکنم؟

یهو تو همین حال صدای شکستن وسایل اومد:

کاترین:مثل اینکه یکی اینجاست

کاترین از اتاقش رفت بیرون.رسید به راه پله.یهو یه صدایی اونو به طرف خودش کشید:

:کاترین

کاترین برگشت.لایتو بود:

کاترین:لایتو.

لایتو:بالاخره بهوش اومدی بیچ-چان

کاترین:تو زنده ای؟

لایتو:باید مرده باشم؟

کاترین یه قدم عقب رفت اما از بالای پله ها افتاد پایین که لایتو گرفتش:

لایتو:معلومه حالت خیلی بده.

کاترین وایستاد در حالی که خیلی متعجب بود:

کاترین:تو.توزنده ای؟اما.امامن مردنتو دیدم.

یهو کاناتو پشت کاترین ظاهر شد:

کاناتو:حالت خوبه؟

کاترین برگشت.نزدیک سکته کامل و ناقصو با هم بزنه:

کاترین:شماها زنده هستین؟اینجا چه خبره؟

شو:عروسیه خره.ساکت باش میخوام بخوابم

کاترین:شماها.همتون زنده این؟

ریجی:فکر کنم به خاطر دیشبه.داری توهم میزنی.

کاترین:تو یکی دیگه هنتو ببند جوجه جغد!!!

سوبارو:کاترین تو چت شده؟

کاترین برگشت یهو دیمن کاترینو بغل کرد:

دیمن:آه فکر کردم مردی.

کاترین:دو ثانیه وقت داری که ولم کنی.

دیمن:چی؟

کاترین: 12

کاترین موهای دیمنو گرفت و یه مشت زد تو صورتش و پرتش کرد یه طرف:

بانی:کاترین!!!!

کاترین:چرا شماها فکر میکنید من اون همزاد کوچولوعه هستم؟آخه من کجاش شبیهشم؟

لایتو:جان؟
بانی:یعنی چی؟یعنی کی هستی؟

کاترین:یویی!!!

همشون تعجب کرده بودن.سوبارو یکم بیشتر توجه کرد.چشمای کاترین قرمز بود عین مال یویی:

سوبارو:این غیر ممکنه.

بانی:من روحاشون با هم جا به جا کردم؟

یویی:یعنی چی؟

بانی یه آینه گرفت سمت کاترین:

کاترین:چی؟چه بلایی سر من اومده؟چرا موهام قهوه ای شده و .چرا من شدم اون همزاد کوچولــــــــــو؟

کاترین رفت سمت بانی.گردنشو گرفت و با تمام زورش فشار داد:

کاترین:بدنمو بهم پس بده!!!!!!!!

بانی:آه.نمیتونمنفسبکشم.

دیمن موهای کاترینو گرفت و کشیدش طرف خودش و پرتش کرد یه طرف:

دیمن:این به اون در!

بانی:باورم نمیشه من اینکارو کردم

لایتو:یعنی این الان یوییه؟

بانی:آره اشتباهی روحاشونو با هم جا به جا کردم

ریجی:یعنی الان کاترین کجاست؟

شو:باید از خود یویی بپرسی دیگه احمق

کاناتو:خب یویی بگو قبل از اینکه بیای تو بدن کاترین کجا بودی؟

یویی:به تو ربطی نداره!!

لایتو:هر طور مایلی.میتونی تا آخر عمرت تو این بمونی و مثل یه قربانی باشی یا میتونی بگی که کجا بودی تا بانی چیزیکه میخوای را بهت بده.جسم واقعیتو

یویی:آه.تو جنگل بودیم.داشتیم میومدیم سمت عمارت که یهو قلبم درد گرفت.نمیتونستم تحمل کنم.بعد همه جا تاریک شد.

ریجی:برای چی داشتی میومدی اینجا؟

یویی:تا این عمارتو برای همیشه از بین ببرم.عمارتی که جای جایش عذاب های من توشه.عذابی که شماها عاملش بودین

آیاتو:مسخرست

یویی:چی؟عشق تو نسبت به من؟آره مسخرست.

آیاتو:من هیچ وقت عاشقت نبودم

یویی:اوه عزیزم اشکالی نداره.بروزش بده.ابراز علاقه،احساسات

آیاتو گردن یویی گرفت.وقتی که یویی داشت نفس های آخرشو میکشید بانی جلوشو گرفت:

بانی:داری چه غلطی میکنی؟میدونی اگه این بمیره چی میشه؟

آیاتو:چی میشه؟هان؟

بانی:کاترین برای همیشه تو بدن یویی میمونه.

سوبارو:یعنی الان کاترین تو جنگله

یویی:آره پس چی خنگول جون؟

سوبارو:حیف که تو بدن کاترینی وگرنه یجوری میزدمت که تا سه روز خودتو نشناسی<<چه خشن0__0>>

بانی:بس کنین دیگه.

نیکلاوس یهو سر و کلش پیدا شد:

نیکلاوس:سلام یویی

یویی:شما؟

نیکلاوس:تو منو نمیشناسی اما من تو رو خوب میشناسم.

یویی:چطوری؟

نیکلاوس:خب خانم شینا با هک کردن ایمیل و ردیابی شماره تلفن قبلی و جدید من شما رو میشناسم

آیاتو:شینا؟!؟!

یویی:من برای خودم یه شخصیت دیگه ساختم فهمیدی؟

آیاتو:برای چی؟

یویی:به تو چه؟

لایتو:برای این که نتونیم پیدات کنیم.

ریجی:به خاطر تو مجبور بودیم 30 سال تمام پیش کارل هاینز باشیم و دنبالت بگردیم.

شو:مرگت حتمیه

یویی:ببین خودت زنده میمونی که تهدید میکنی.

یهو یکی درو شکست.یه دختر جوون بود.با پوست قهوه ای روشن.با یه دستش موهای یویی رو گرفته بود:

.:یویی کجاست؟

یویی:آه سیندی من اینجام.

سیندی:چطوری؟

یویی:از همون ساحره کوچولویی که یش بینی کرده بودی بپرس.

بانی:حرف دهنت بفهم.

سیندی:تو این کارو انجام دادی؟

بانی:بله

سیندی:تو برای جا به جا کردن روحاشون تو خیلی تازه کاری.

کاترین:موهامو ول کن.سر درد گرفتم

سیندی موهای کاترین ول کرد:

لایتو:واقعا خیلی عجیبه.یعنی الان روح کاترین تو بدن یوییه و روح یویی تو بدن کاترینه؟

بانی:دقیقا!!!

یویی:همتون خفه شید.خب سیندی حالا که رسیدی زود باش منو از تو این بدن مسخره بیار بیرون.

سیندی:نمیتونم!

یویی:چی؟

سیندی:من نمیتونم اینکارو بکنم.توانایی شو ندارم

یویی:پس این عوضی چطوری تونسته؟

سیندی:نمیدونم اما به احتمال زیاد از یه ساحره دیگه هم کمک گرفته.

یویی:مثلا کی؟

کاناتو:مادربزرگ خرفتش.

بانی همون بلایی که تو قبرستون تو سرش اورد رو اینجا هم سرش در اورد:

لایتو:بانی!!

بانی بس کرد:

بانی:به نعفتونه که با یه ساحره در نیوفتین.خب بهتره یه زنگ به اَبی بزنم تا بیاد اینجا البته امیدوارم بگیره قتل عامتون کنه یه چیزی هم به ما برسه.

شو:چیش به تو میرسه؟

بانی:آرامش!!

بانی رو یه کاغذ یه چیزی نوشت.کاغذو مچاله کرد و توی مشتش گرفت و آتیشش زد:

بانی:تا 5 دقیقه ی دیگه اَبی اینجاست.

دقیقا 3 دقیقه بعد یهو سرو کله اَبی پیداش شد:

ریجی:چطوری این قدر زود رسیدی؟

لایتو:با جت اختصاصی!

لایتو و آیاتو و کاناتو زدن زیر خنده.اَبی همیه گلوله آتیش بزرگ درست کرد و پرت کرد سمت اون سه تا.اون سه تا هم هرکدومشون به یه طرف پرت شدن:

لایتو:تو روحت

اَبی:چیکارم داشتی گفتی بیام بانی؟

یویی:که منو از توی این بدن مسخره بیرون بیاری.

اَبی:بازم که تو.این بار چه حقه ای تو سرته.

سیندی:شما هم دیگه رو میشناسین؟

یویی:بله.وقتی میخاستم این همزاد کوچولو رو از بین ببرم این و مادرش جلومو گرفتن.

اَبی:این اسم داره جوونک.

بانی:اَبی خواهش میکنم.بسه

اَبی:من اینکارو به خاطر تو نمیکنم.به خاطر کاترین میکنم اما اینکار یکم طول میکشه.باید کل کتابو بگردم تا وردشو پیدا کنم.تا اون موقع وقت داری برای کاترین توضیح بدی که چه هیولایی هستی.

کاترین:جدی؟

بانی:بله جدی.

کاترین و یویی رفتن تو اتاق مشترکشون.یویی رو تخت دراز کشیده بود و کاترین هم با آینه ی کوچیکش خودشو نگاه میکرد:

کاترین:باورش خیلی سخته

یویی:آره شاید برای تو سخته اما برای من آسونه

کاترین:چرا میخواستی من بکشی؟

یویی:چون که واسم دردسر ساز میشدی.من از دردسر خوشم نمیاد

کاترین:حالا چرا این قدراز ساکاماکیا متنفری؟

یویی:به همون دلیلی که تو ازشون متنفری.

کاترین:من ازشون متنفرنیستم

یویی:جدا؟آه.تو چقدر منو یادم خودم میندازی.یاد وقتیم میندازی که تازه اومده بودم اینجا.منم اولش ازشون متنفر نبودم اما اونا کاری کردن که ازشون متنفر بشم.بارها و بارها اشکمو دراوردن.بلاهایی سرم اومد که فکر بهشون اعصابمو بهم میریزه.

کاترین:خب تا الان تنها کسایی که ازشون متنفرم لایتوعه

یویی:هه.جالبه.یعنی فقط اون بوده که ازت تغذیه کرده.

کاترین:نه اما تقریبا کلی تا الان عذابم داده.

یویی:تقریبا؟

کاترین:آره

یهو لایتو سروکله لایتو اونجا پیدا شد:

لایتو:سلام بیچ-چان

یویی:بر خر مگس معرکه لعنت

لایتو:منظورت اینه که من مزاحمم؟

کاترین:برمنکرش لعنت.

یویی و کاترین زدن زیر خنده:

یویی:خب.پس اونقدر ها هم بچه مبثبتم نیستی.خوبه.

لایتو:مبثت؟این یه مافیاست.

یویی:چطوری اونوقت؟

لایتو:دو شب پیش یه بلایی سرم اورد که

کاترین:با زانو زدم تو شکمش و سرشو به دیوار کوبیدم.

یویی:یعنی خاک عالم تو سرت.از یه انسان کتک خوردی؟نچ نچ نچ

لایتو:خفه میشی یا نه؟

یویی:نه.

کاترین:نمیدونم چرا احساس میکنم تو بدن یه هر*ز*ه هستم

لایتو:چون هستی.

کاترین:چی؟

یویی:این شازده ای که میبینی با من رابطه داشته.

کاترین:چی؟

یویی:در ضمن ایشون با دو نفر دیگه هم رابطه هم داشته.

کاترین:بــــــــــــــانــــــــــی!!!!!!!!!!!!!!!!

بانی بدو بدو اومد تو اتاق:

بای:چیه؟چیشده؟

کاترین:منو از تو این بدن بیار بیرون.زود باش دیگه نمیتونم تحمل کنم

بانی:چرا؟

کاترین:یویی با لایتو رابطه داشته و لایتو هم با دو نفر دیگه رابطه داشته.خواهش میکنم زود باش منو از تو این بدن بیرون بیار

بانی:لایتوووو

الیتو:هه هه هه هه باشه باشه من میرم تا بهتر بتونه درک کنه که تو بدن چه کسی هست هه هه هه

بانی:کوفت

بانی و لایتو از اونجا رفتن.ساعت 8 شب یویی و کاترین رفتن تو پذیرایی.بانی و اَبی ورد رو پیدا کرده بودن.بانی دور کاترین و یویی یه دایره کشید با نمک.بانی و اَبی دستهای همدیگه رو گرفتن.اونا وقتی داشتن وردشونو میخوندن یهو اون دایره تبدیل به آتیش شد.تمام شمع هایی که روشن بودن شعلشون بیشتر شد.بعد از بعد از چند ثانیه یهو همه چی به حالت اولیه برگشت:

کاترین:آمالان دقیقا چی شد؟

یهو بانی آینشو گرفت سمت کاترین.روح کاترین رفته بود تو بدن خودش.مال یویی هم همین طور:

کاترین:خدای من.حالا خودم شدم

یهو یویی با اون ساحرش ناپدید شدن:

کاترین:رفتن!

ریجی:اما برمیگردن.

کاترین:چی؟

بانی:یویی میخواست اینجا رو به آتیش بکشه اما نقشش نیمه کاره موند پس حتما دوباره برمیگرده.

لایتو:مگه ما اینجا شلغمیم؟همینطوری بیاد و اینجارو آتیش بزنه؟

کاترین:خب جناب شلغم تا وقتی شما اینجا هستین نمیتونه.خب اولش از شر شماها خلاص میشه بعد میاد سراغ اینجا بعدشم میاد سراغ.من!!

آیاتو:یه جوری حرف میزنی انگار از خداته.

کاترین:معلومه که از خدامه فقط میدونین چون دوست پسرم برادر شما احمقاس کاری نمیکنم وگرنه تا حالا صد بار اینجا رو آتیش زده بودم

سوبارو یه لبخند ملیحی اومد رو لباش:

کاناتو:خب الان باید چیکار کنیم؟

کاترین:من یه نقشه ای دارم.فقط برای این نقشه یکم جادوگری لازم دارم

اَبی:من برای خون آشاما کار نمیکنم

کاترین:چرا اَبی؟

اَبی جوابشو نداد و از اونجا رفت و درو محکم بست:

کاترین:خب میمونه بانی

بانی:چی من؟نه نه.اصلا.

کاترین:بانی خواهش میکنم.تو هنوز بهم بدهکاری اونم دو تا.

بانی:چی چی دوتا؟

کاترین:اهم اهم

بانی:اوه آره اون دوتا.

لایتو:یه مشت دیوونه دور مارو گرفتن.

نیکلاوس:دهنتو میبندی یا با بند کفشم ببندمش؟

لایتو:تو یکی دیگه خفه.

کاترین:خب دعواتون تموم شد؟

جفتشون:بله!!

کاترین:خب باید این کارو بکنیم.

.

.

.

.

خب برای قسمت بعدی 25 نظر لازمه.


بچه ها اومدم با داستان.ببخشید یه مدت نبودم اما وقتی اومدم 32 تا نظر دیدم.بیشتریشون انگلیسی بود.معلوم نبود کی این نظرا رو داده بود.خب سرتونو درد نمیارم برید ادامه مطلب

کاترین صبح ساعت 8 صبح بیدا شد.یه نگاه به ساعتش کرد.دید ساعته هشته.یکم تعجب کرد.آخه چرا باید ساعت 8 صبح بیدار میشد.کاترین از رو تختش بلند شد.رفت و جلوی آینه و شروع به شونه کردن موهاش کرد.بعد از این که موهاشو شونه زد و رفت تو بالکن.یکم احساس غرور کرد.اون تونست از خودش در برابر لایتو دفاع کنه.کاترین رفت و لباساشو عوض کرد.تخته شاسیشو برداشت.یه برگه روش بود.باید درمورد یه گیاه گوشت خوار تحقیق میکرد.لبتابشو روشن کرد.تو گوگل اسم اون گیاهو نوشت.همین طور داشت مینوشت که یهو یه چیزی به ذهنش رسید.ساعت 8:15 یه برنامه بود راجع به گیاهان گوشت خوار.کاترین لبتابو تخته شاسیشو برداشت و رفت پایین.کاترین تلویزیون رو روشن کرد و زد همون کاناله.کاترین لبتابشو گذاشت رو مبل و شروع کرد به نوشتن.همین طور داشت مینوشت که یهو خواست صداشو بلندتر کنه اما اشتباهی زد کانال اخبار.دکمه هاش خیلی عجیب غریب بود.کاترین هی دکمه ها رو میزد که یهو دوباره همون کانال گیاهان اومدش.کاترین کنترلو پرت کرد پشت سرش دوباره همون کانال اخبار اومد.کنترل رفته بود زیر مبل.کاترین رفت تا کنترلو از زیر مبل برداره.این قدر زور زد تا تونست از زیر مبل برش داره. خواست بزنه اون کانال گیاهان که یهو اون خبرنگاره شروع کرد حرف زدن راجع قتل تو دبیرستان.کاترین رفت رو مبل نشست و به حرفای اون خبرنگاره گوش داد.داشت میگفت:<<دبیرستان مشهور شبانه توکیو تبدیل به دبیرستان وحشت شده است.دیشب جنازه دو دختر جوان در دفتر مدیر دبیرستان پیدا شد.دو شب پیش یه دختر خانم ناپدید شد.خانواده ی این دختر خانم اطلاع داده اند که بعد از تعطیل شدن دبیرستان دیگر او را ندیده اند.دبیرستان شبانه تا یه هفته تعطیل میباشد تا پزشکی قانونی بتواند کامل تمام دبیرستان را بازرسی کند.>>

کاترین خیلی تعجب کرد.لبتابشو برداشت و رفت تو سایت پزشکی قانونی اما چیزی گیرش نیومد.مجبور شد سایت پزشکی قانونی رو هک کنه.بعد از این که هکش کرد رفت و اطلاعاتشونو در اورد.عکسایی از اون دو دختر گرفته بودن.رو گردنشون جای دندونای نیش بود.کاترین یه گزارش پیدا کرد.نوشته بود:<<به احتمال زیاد دندونای نیش گرگ است اما اگر گرگ به آن دو حمله کرده باشد پس چرا در دفتر مدیر پیدا شدن؟>>

کاترین هم واسش سوال شده بود.کاترین بدو بدو رفت سمت اتاق ریجی.درو باز کرد.ریجی جلوی ویترینش ایستاده بود:

کاترین:ریــــجی!!

ریجی:آروم.چه خبرته؟اینجا عمارته نه چاله میدون

کاترین:بیابیا.پایین

ریجی:مشکلی پیش اومده؟

کاترین:نه مگر اینکه به چی بگی مشکل!

ریجی:چیشده؟

کاترین:خبجنازه دو تا دخترو تو دبیرستان پیدا کردن.منم فضولیم گل کرد و رفتم سایت پزشکی قانونی رو هک کردم و دیدم که روی گردنشون جای دندون نیشه.اونا فکر میکنن کار گرگه اما خب چرا تو دبیرستان پیدا شدن.

ریجی:دندون نیش؟.هممممم.من میرم بقیه رو صدا کنم.تو هم برو پایین

کاترین رفت پایین و تو سایت پزشکی قانونی همین طوری گشت.بعد از یه ربع هر 7 تاشون اومدن پایین:

نیکلاوس:چه خبرتونه؟دیشب ساعت 5 صبح خوابیدم

آیاتو:هممون 5 صبح خوابیدیم

شو:باز چرا ما رو صدا زدی؟

ریجی:اگر کم حرف بزنید میگم

لایتو:هنوز سرم درد میکنه

کاترین:نوش جونت

لایتو:چی؟خونت؟آره نوش جونم

سوبارو:دیشب راحت خوابیدی؟

لایتو:خفه

ریجی:خب کاترین همون چیزایی که به من گفتی روبه اینا هم بگو

کاترین همه چی رو بهشون گفت.عکسا رو هم نشونشون داد:

لایتو:هممممم.با این که خونشون شیرین به نظر میاد کار من نبوده

آیاتو:همچنین

کاناتو:من و تدی از دختر سوسولا تغذیه نمیکنیم

سوبارو:من که دیشب پیش تائو بودم

ریجی:این کار دور از ادبه.شو هم اون قدر تنبل هست که نخواد از این کارا بکنه

همه داشتن نیکلاوسو نگاه میکردن:

نیکلاوس:چتونه؟چرا منو نگاه میکنین؟من دیشب که اصلا دبیرستان نبودم.اگر به این دو تا دختر حمله میکردم تنها چیزی که ازشون باقی میموند چشماشون بود

ریجی:اینا دندونای نیش ما نیست.

کاترین:از کجا فهمیدی؟اونوقت؟

ریجی:با توجه به جای دندونای نیش کار یه دختر بوده.

کاترین:چـــی؟کرولاین؟غیر ممکنه.

ریجی:نه.کرولاین تازه تبدیل به خون آشام شده اما باید این احتمال هم در نظر گرفت

نیکلاوس:من باید یه چیزی بگم

ریجی:چی؟

نیکلاوس:خبدو شب پیش کرولاین حالش بد بود و اومد پیش من.منم بهش پیشنهاد کردم از یکی از دانش آموزا تغذیه کنه ولی نتونست خودشو کنترل کنه و دختره رو کشت.منم جنازشو تو جنگل دفن کردم.

ریجی:چرا زودتر نگفتی؟

نیکلاوس:این یه راز بین منو کرولاین بود.

ریجی:زود به کرولاین زنگ بزن بگو بیاد اینجا

کاترین:چرا؟

ریجی:باید جلوشو بگیریم ممکنه ما رو لو بده.

کاترین:اما

ریجی:فقط زود باش

کاترین گوشی نیکلاوسو گرفت و به کرولاین زنگ زد اما کرولاین جواب نداد.کاترین به بانی زنگ زد:

کاترین:بانیسلام.منم کاترین

بانی:سلام.چیشده یادی از ما کردی؟

نانامی از پشت تلفن:

نانامی:کیه بانی؟

بانی:کاترینه.

کاترین:اون صدای نانامی بود؟

بانی:آره.دیشب کریسو جلوی خونمون پیدا کردیم.الان اینجا سهون،تائو،نانامی و روشنا در خدمت شماییم

کاترین:اوه چه خبره!

بانی:کاریم داشتی؟

کاترین:آره کرولاین گوشیشو برنمیداره.میشه اونو بیاریش اینجا

بانی:باشه راستی اخبارو گوش دادی؟

کاترین:آره

بانی:به کی مشکوک شدی؟

کاترین:نمیدونم

بانی:اوه.باشه پس یه ساعت دیگه تو عمارت میبینیمت بای

کاترین:بای

نیکلاوس:بهشون گفتی؟

کاترین:چیرو؟

نیکلاوس:قضیه دبیرستانو؟

کاترین:خودشون میدونن.

یه ساعت دیگه بانی با کرولاین،روشنا،تائو و سهون رسید عمارت.کرولاین یه چتر همراهش بود و بالای سرش گرفته تا نور خورشید بهش نخوره:

کاترین:سلام بچه ها عه کرولاینچرا با خودت چتر اوردی؟

کرولاین:چون.چون

روشنا:آفتاب اونو میسوزونه.

کاترین:جانم؟!؟

بانی:آره طبق افسانه ها خون آشاما نمیتونن تو نور خورشید راه برن

کاترین:اوه.

کاناتو:پس ما چرا میتونیم؟

آیاتو:خودتو با یه خون آشام تبدیل شده مقایسه میکنی؟ما خون آشام اصیل هستیم

کرولاین:شیطونه میگه

بانی:وای خدااز دست شما

کرولاین:بانی خواهشا زود طلسمتو روم انجام بده من دیگه اعصاب ندارم

کاترین:چه طلسمی؟

بانی:یه طلسمی هست که باعث میشه خون اشاما بتونن توروز راحت باشن

کاترین:اهان

بانی:سهون اون کتابو بده

سهون:بیا

تائو:ای کاش کریس هم اینجا بود

کاترین:خب چرا نیومد؟

تائو:دیشب بیهوش جلوی در خونه ی بانی پیداش کردیم

روشنا:اونم.وای خدا

تائو:!0___0

کاترین:جانم؟!؟!؟!

روشنا:آره

کاترین:یکم.عجیبه

نیکلاوس:چیش عجیبه؟وقتی تبدیل به یه گرگ میشی توقع داری جین پامون باشه و کروات بسته باشیم؟

کاترین:نه

لایتو:خب زود باش جادوگری کن که دارم از هیجان منفجر میشم

بانی:هیجان نداشته باش.اتفاق خاصی نمیوفته.خب لایتو بیا جلو

لایتو:چرا؟چون ذوق دارم؟

بانی:یه جورایی

لایتو:خب.

لایتو رفت جلو.بانی یه جام برداشت و رو هوا نگهش داشت.دست لایتو رو محکم گرفت و دستشو با یه وِرد برید:

لایتو:آخخخخخخخ.

بانی خونشو ریخت تو اون جام:

بانی:فکر کردم از این کار خوشت میاد

لایتو:خوشم میاد؟به نظرت من مازخیستم؟

بانی:نــــــــــــه.ولی سادیسم به نظر میای.

لایتو:مچکرم بابت تعریفت!

بانی:کاترینآم میتونی یکمی از خونتو بهم بدی؟

کاترین:چی؟

بانی:نگران نباش فقط یه قطره.

سوبارو:برای چی؟

بانی:برای این که بتونم طلسمو اجرا کنم به خون همزاد احتیاج دارم

کاترین:منظورت از همزاد چیه؟باید همین الان برام توضیح بدی!

بانی:ببین مطمئن باش بعد از اجرا شدن این طلسم برات توضیح میدم.

کاترین:باشه

بانی:اجازه هست؟

کاترین:آره

بانی با سوزنی که داشت انگشت کاترینو سوراخ کرد و یه قطره خون توی اون جام ریخت.پرده رو کنار زد تا نور خورشید به اون جام بتابه.اون کتابو باز کرد و چیزی زیر لب خوند.بعد از چند از ثانیه اون جامو برداشت و سمت کرولاین رفت:

بانی:بخورش

کرولاین:الان به نظرت نباید یه بادی از تو پنجره بیاد یا

بانی:تو چقدر خیالاتی هستی

کرولاین:نه فقط دارم مطمئن میشم.

بانی نتونست تحمل کنه.جامو برد سمت دهن کرولاین و زور به خوردش داد:

کرولاین:چه خبرته؟نزدیک بود خفم کنی!

بانی رفت سمت پنجره و کل پرده رو کنار زد.نور به کرولاین تابید.کرولاین دستشو گرفت جلوی صورتش.بعد از چند ثانیه دستشو از رو صورتش برداشت:

کرولاین:اگه کار نمیکرد چی؟

بانی:وای که چقدر رو مخی.

لایتو:خب بهتر نیست به بیچ-چان قضیه همزاد رو بگی

بانی:چی به تو میرسه؟تو و سوبارو که از قبل میدونستید.

کاترین:چی؟

بانی:آره اونا قبل از این که باهاشو آشنا بشی میدونستن.منم از قبل میدونستم

کاترین:سوبارو

سوبارو:نمیخواستم از این موضوع با خبر بشی.

کاترین:چرا؟

لایتو:چون تو همزاد قربانی قبلیمون هستی.

کاترین:چی؟قربانی؟

بانی:خب بهتره همتون خوب گوش کنین.لطفا همتون بشینید تا کله ی همتونو نشکستم!!

همشون گرفتن نشستن.کاترین بیشتر از همشون کنجکاو بود:

بانی:خب کاترین تو وقتی به دنیا اومدی این شکلی نبودی.

کاترین:منظورت چیه این شکلی نبودم؟

بانی:یعنی مثل الان موهات و چشمات قهوه ای نبودن.اون موقع موهات بلوند بودن و چشمات قرمز مایل به صورتی بودن.

سوبارو:تو اینارو از کجا میدونی؟

بانی:چون مادربزرگم دوست مامان کاترین بوده.راستش مادر تو هم یه ساحره بود.

کاترین:خدای من.

بانی:آره کلی راز هست که تو ازشون خبر نداری.بعضیاشونم با خبر میشی اما نه اینجا.

ریجی:چرا؟

بانی:چون خانوادگی هستن

شو:یه جوری حرف میزنی انگار خواهر تنیش هستی!

بانی:شاید خواهرش نباشم اما چیزی کمتر از یه خواهر براش نبودم حالا هم دیگه حرفی نباشه.خب کجا بودم؟

روشنا:مادر کاترین یه ساحره است

دیمن:بود.

بانی:آهان آره.بعد از متولد شدن تو یه روز یه خانمی میاد پیش مادرت.اون یویی بود.

آیاتو:خب خب خب خب داستان دیگه بسه.

تائو:چرا؟مگه چه اشکالی داره؟

آیاتو:چون خانم ساحره داره یه شخصیت جدید وارد داستان میکنه.کسی که ازش متنفرم

کاترین:یویی؟چرا؟چرا ازش متنفری؟

لایتو:چون جناب عاشقش بوده اما وقتی تبدیل به یه خون اشام شد و قلبش به سختی یه سنگ شد بهش خیانت کرد.

سهون:چرا؟

کاناتو:چون بلاهای زیادی سرش اورده بود

آیاتو:تنها من نبودم.فقط من نبودم که ازش خون میخوردم.همتون بودید.همتــــــــون

سوبارو:راس میگه اما همه ی این تقصیرا کار کاناتو بود.اون بود که یویی رو تبدیل به خون آشام کرد.

کاترین:خفــــــــــــــــه شیـــــــــــــــــد!!!!

همشون ساکت شدن:

بانی:دختر یعنی این.خب کاترین یویی دختری بوده که اومده بود پیش اینا تا باهاشون زنگی کنه.تو این عمارت اتفاقای وحشتناکی براش افتاد که قرار نیست سر تو بیاد.اون بعد از یه مدت با 4 تا پسر دیگه که مثل کرولاین خون آشام تبدیل شده بودن آشنا میشه و اتفاقاتش 4 برابر میشه.بعدا هم با 2 تا برادر گرگینه آشنا میشه.بعد همون طور که سوبارو گفت کاناتو یویی تبدیل به خون آشام کرد.یویی نمیتونست از خون انسان ها تغذیه کنه به خاطر همین اونو بردن پیش پدرشون.پدرشون قلب اونو تبدیل به سنگ کرد.یویی هم به فکر انتقام از این 13 نفر افتاد چون فکر میکرد با اون مثله موش آزمایشگاهی رفتار کردن.اون با کمک ساحره ای از نسل قبلی من اونا رو بهم پیوند زد و خنجر مادر سوبارو رو تو سینه سوبارو فرو کرد اما یه جای کارو اشتباه کرد.با اون خنجر هر کسی رو میشه کشت به غیر از سوبارو.پس اونا زنده موندن.خب بریم سر داستان خودمون

سهون:یه نفسی بکش.من جات بودم خفه میشدم.

بانی:خفه!یویی اومده بود تا تو رو بکشه.اون میدونست تو همزادشی اما مادرت جلوشو گرفت.اون از این که دخترش همزاد همچین هیولاییه عذاب میکشید به خاطر همین تو رو تغییر داد.موهاتو و چشماتو قهوه ای کرد.مادربزرگ منم برای اینکه یه هدیه ای به تو داده باشه پاکیه ابدی داد.

دیمن:یعنی چی پاکی ابدی؟

بانی:یعنی برای همیشه قلبت پاک و نورانی میمونه به خاطر همین اون نماد روی پات ایجاد شده.اولش یه صلیب ساده بود بود اما بزرگتر شدی اون هم باهات بزرگتر شد.

کاترین:اوه خب خب چرا مادرم اینا رو بهم نگفت؟

بانی:نمیدونم.

کاترین:من باید از اون رازهای دیگه هم باید باخبر بشم

بانی:همون طور که گفتم اینجا نمیتونم بگم.

کاترین:اوهچه بد شد.

بانی:اوه یه چیزی یادم رفت.امروز ساعت 9 شب بیا قبرستون.یه چیز مهمو باید بهت بگم

لایتو:البته اگه من بذارم یا کاترین زنده بمونه

بانی:نگران نباش چون دیگه قرار نیست کسی از کاترین خون بخوره یعنی فعلا.

کاناتو:چرا اونوقت؟

بانی یه بطری آب داد بهش داد:

بانی:همشو همین الان بخور

کاترین:چرا؟

بانی:بهم اعتماد نداری؟

کاترین:چرا دارم اما

بانی:زود باش

کاترین کل آب توی بطری رو خورد:

کاترین:خب الان باید چه اتفاقی بیوفته؟

بانی:میدونی چی خوردی؟

کاترین:نه.مگه چی بود؟

بانی:هه هه .شاهپسند

لایتو:چــــــــی؟

آیاتو:تو روحت فوت!

کاترین:اوه معلومه کلی خاطرخواه دارم هه

بانی:آره خب بچه ها باید بریم.ساعت 9 میبینمت

کاترین:خداحافظ بچه ها

بچه ها:خدافظ

همشون از اونجا رفتن:

کاترین:کسی هوس خون نکرده؟هه هه هه

لایتو:کوفت

آیاتو:درد

کاناتو:زهر مار

کاترین:ها ها ها ها

کاترین رفت تو اتاقش.ساعت 9 بدون این که کسی بفهمه رفت قبرستون.تو کلیسا بانی منتظرش بود:

کاترین:بانی!

بانی:اوه کاترین بالاخره اومدی.کسی رو که با خودت نیوردی؟

کاترین:نه تنها اومدم.

بانی:خوبه آم راستی.

کاترین:اگه میشه بریم سر اصلا مطلب

بانی:معلومه خیلی عجله داری.

کاترین:بانی!!!

بانی:باشه باشه موضوع سر پدرته.

کاترین:خب.

بانی:پدرتیه شکارچی خون آشام بود

کاترین:اینم روش.چیزه دیگه ای باقی مونده که نفهمیده باشم؟

بانی:آره دیمن هم خب پسر پدرته پس اونم یه شکارچی خون آشام خواهد شد

کاترین:چی؟

بانی:نترس باید به سن برسه تا بتونه شکارچی خون آشام بشه.

کاترین:اوه.اگه یکاری از بخوام برام میکنی؟

بانی:حتما.

کاترین:قلبمو تبدیل به سنگ کن.

بانی:چـــی؟

کاترین:دیگه نمیخوام احساساتی باشم.دیگه نمیخوام عذاب بکشم.پس

بانی:این غیر ممکنه.من نمیتونم این کارو بکنم

کاترین:خواهش میکنم.

بانی:خواهش نکن.نمیتونم

کاترین:معلومه خیلی دوست داری عذاب کشیدنمو ببینی.

کاترین رفت سمت در کلیسا:

بانی:باشه کاترین.این کارو انجام میدم

کاترین:ممنونم دوست عزیزم

بانی و کاترین رفتن بین قبرها:

بانی:فقط نباید بترسی

کاترین:مگه اتفاقی خاصی قراره بیوفته؟

بانی:نه فقطفقط.

کاترین:فقط چی؟

بانی:بهتره برگردیم سر کارمون

کاترین:باشه.

بانی دستهای کاترینو گرفت و چشماشو بست.همین طور که داشت وِرد رو میخوند از دستهای بانی داشت آتیش میومد.دستای کاترینم داشت میسوخت:

کاترین:بانیبانی

بانی توجهی نمیکرد.یهو یه دایره ای دور بانی و کاتری کشیده شد.دایره ی آتشی.اون آتیش گُر گرفت و زیاد شد.رگهای دستای بانی و کاترین بیرون زده بود.کاترین و بانی معلوم بود داشتن درد میکشیدن.کاترین نتونست تحمل کنه و بیهوش شد.اون آتیش خاموش شد و بانی به خودش اومد.سرشو گرفت و تا خواست بیوفته دیمن گرفتش.لایتو و سوبارو هم اونجا بودن:

سوبارو:تو چیکار کردی؟

بانی:کاری که خودش خواست.

لایتو:قلبشو سنگ کردی؟آخه چرا؟

بانی:چون دیگه نمیخواست از دست شما ها عذاب بکشه.

سوبارو:از دست لایتو یا من؟

بانی:همتــــــون.

سوبارو کاترینو بغل کرد و بردش سمت ماشین:

لایتو:از این کارت پیشیمون میشی.

دیمن:یکی باید بیاد خودتو بگیره.

لایتو:تو حرف نزن هویجی!!

دیمن:با من درست حرف بزن

لایتو:اگه نخوام؟

بانی:دیمن خواهش میکنم بس کن.

لایتو:به نظرم باید به حرف اون گوش کنی البته اگر نمیخوای بمیری.

لایتو رفت و سوار ماشین شد.دیمن بانی رو برد سمت موتورش و اونو رسوند به خونش.وقتی دیمن داشت میرفت بانی گونشو بوسید.دیمن یکم خجالت کشید و رفت.بانی همین طور جلوی در ایستاده بود و داشت رفتنشو نگاه میکرد که یهو اَبی درو باز کرد:

اَبی:سلام عزیزم

بانی:آه ه ه ه ه ه ه

اَبی:میبینم عاشق شدی.

بانی:خودمم نمیدونم.شاید

اَبی:خدای من.از دست شما جوونا

بانی:اما اَبی

اَبی:چیشده؟

بانی:من کاری کردم که نباید میکردم

اَبی:بانی تو چیکار کردی؟

بانی:هدیه ی تو رو از بین بردم

اَبی:بانی!!

بانی:خودش ازم خواست.چیکار میتونستم؟

اَبی:اوووووف اشکالی نداره.یه کاریش میکنیم.

hearts;

hearts;

hearts;

برای قسمت بعدی کمتر از 15 تا نظر ندید.


خب بفرمایید ادامه مطلب.چون دارم وب دوستمم درست میکنم به خاطر همین یکم طول کشید.ببخشید برید ادمه مطلب

ساعت 5 صبح وقتی رسیدن عمارت هر کسی خسته و کوفته رفت اتاقش به غیر از کاترین.انگار بهش برق وصل کرده باشن.با این که خوابش میومد ولی خوشحال به نظر میومد.خب حقم داشت.وقتی بیدار شد ساعت 5 عصر بود<<10 ساعت خوابید0__0>>.کاترین از روی تختش بلند شد و رفت سمت آینش.همش به اتفاق دیشب فکر میکرد.همش چشمای سوبارو میومد جلوی چشماش.کاترین شونه رو برداشت و شروع کرد به شونه کشیدن موهاش.داشت یه آوازی رو زیر لب میخوند.همین طور داشت موهاشو شونه میکرد یهو یه پی ام اومد.شونه رو گذاشت رو میز و گوشیشو برداشت.نانامی بود.نوشته بود<<راس ساعت 7 یه بمب تو فضای مجازی میترکه>>.کاترین منظورشو نگرفت.بعد از این که موهاشو شونه کرد لباساشو عوض کرد ورفت سراغ لب تابش چون باید یه تحقیقی انجام میدادن اما یکم از تنهایی میترسید.لب تابشو با یک خودکار و یه دفتر برداشت و برد پایین تو پذیرایی.اونجا لایتو نشسته بود و خیره شده بود به لب تاب کاترین.تا ساعت 7 همین طور داشت با لب تابش کار میکرد که یهو یه پیغامی به ایمیلش اومد.از طرف تائو بود.بازش کرد.همون فیلمی بود که تائو و نانامی دیشب از روشنا و کریس گرفته بودن.کاترین همین طور به مانیتور خیره شده بود و دهنش باز بود.لایتو از رو مبل بلند شد و رفت پشت کاترین.لایتو یکم ذوق زده به نظر میومد<<منم جاش بودم ذوق زده میشدم با همچین سوژه ای>>.یهو یه پی ام اومد برای لایتو.گوشیشو در اورد و رفت اونورتر و بازش کرد.همون کلیپه بود.جفتشون داشتن این کلیپ رو میدیدن:

کاترین:اگه من اینو به آیاتو نشون بدم به نظرت باهام چیکار میکنه؟

لایتو:میندازتت تو تابوتش.

کاترین:اینکه نه ترس داره نه درد!!

لایتو:تابوت میخی پرفسور0__0

کاترین:داره؟

یهو آیاتو پیداش شد.کاترین وسایلشو جمع کرد تا از اونجا بره:

لایتو:کجا؟

کاترین:خبمیدونی.منتحقیقمو انجام دادم باید برم یکم بخوابم.یکمی هم خسته شدم و نمیخوام شبو تو اون تابوت بگذرونم

لایتو:تو که تازه بیدار شدی.

کاترین به حرفش گوش نداد دوید سمت اتاقش:

آیاتو:این چش بود؟

لایتو:فکر کنم به خاظر این کلیپ از تو ترسیده.خوش به حالت

آیاتو:کدوم کلیپ؟!؟

لایتو:برات فرستادم

آیاتو گوشیشو دراورد.وقتی کلیپ رو دید میخواست هر کی سمتش بود بکشه.لایتو هم دید هوا پسه در رفت تو اتاقش.او موقع سوبارو هم جلوش کم می اورد.ساعت 11 یهو نیکلاوس اومد تو اتاق کاترین:

نیکلاوس:کاترین زود لباس دبیرستانتو بپوش و بیا تو محوطه عمارت

کاترین:چرا؟ما باید ساعت 3 بریم دبیرستان.

نیکلاوس:رو حرف من حرف نزن.

بعد از اتاق کاترین بیرون رفت.کاترین هم لباساشو عوض کرد و رفت تو محوطه.داشت به گلای رز سفید نگاه میکرد که یهو چمش افتاد به آسمون.ماه کامل بود.همین طور داشت قدم میزد که یهو لایتو جلوش ظاهر شد:

لایتو:سلام بیچ-چان

کاترین:باز چیه؟

لایتو:من خیلی تشنمه.

کاترین:خب.

لایتو:امشب ماه کامله.نمیدونم چرا هر وقت ماه کامل میشه ما خون آشاما خیلی تشنه میشیم.شاید به خاطر نور مهتابه شایدم نه

کاترین یه قدم رفت عقب.لایتو اومد سمتش و گرفتش.موهاشو زد کنار.صورتشو نزدیک گردن کاترین کرد.تا خواست دندونای نیششو تو گردن کاترین فرو کنه یهو یکی لایتو رو صدا زد:

:لایتو ولش کن

لایتو صورتشو عقب کشید.نیکلاوس بود:

نیکلاوس:به نعفته ولش کنی!

لایتو:اگه این کارو نکنم؟

نیکلاوس:امشب ماه کامله.خیلی دوست داری منو تو جلد گرگ ببینی؟

کاترین:تو امشب تبدیل میشی؟

لایتو کاترینو ول کرد.نیکلاوس اومد نزدیک کاترین.دستشو گرفت و کشیدش سمت جنگل.وقتی رسیدن به تونل کاترین یک راست رفت تو زندان و درو قفل کرد.نیکلاوس داشت لباساشو در می اورد:

کاترین:هی داری چیکار میکنی؟

نیکلاوس:آبنبات قیچی.وقتی من تبدیل به گرگ میشم دوست ندارم لباسام پاره پوره بشه.

کاترین:یعنی میخوای جلوی من کامل بشی؟

نیکلاوس:نگران نباش.یه شلوارک پام هست.

کاترین:خوبه!!راستی این زنجیرا و این بطری آب برای چیه؟

نیکلاوس:خب من اینارو به خودم وصل میکنم تا یهو نیام و زندان باز نکنم و نکشمت.من اون موقع کنترلمو از دست میدم.

کاترین:اوه.چه بد!!!!

نیکلاوس اون زنجیرا رو به خودش وصل کرد.وقتی ماه رسید وسط آسمون ساعت 12 بود.همون موقع نیکلاوس داشت تبدیل میشد.صدای فریادش و خورد شدن استخوان هاش تو فضا پیچیده بود.کاترین داشت میمرد از ترس.همون موقع تبدیل به یه گرگ بزرگ شد.زنجیرا رو پاره کرد و اومد سمت زندان.کاترین رفت عقب.نیکلاوس سعی داشت کاترینو بکشه.تا خواست میله ها رو با دندوناش در بیاره یهو سوبارو پشت نیکلاوس پیداش شد.دمشو گرفت و به یه طرف پرت کرد.سوبارو قفلو شکست.تا خواست در زندانو باز کنه یهو نیکلاوس بهش حمله کرد.سوبارو رفت سمتش.نیکلاوس یه خنج زد به قفسه سینه سوبارو:

کاترین:سوبارو.اون بطری رو بردار و روش خالی کن.

سوبارو یه نگاه به اطرافش انداخت.یه بطری افتاده بود رو زمین.اونو برداشت و خالی کرد رو نیکلاوس.نیکلاوس مثل یه گربه که بهش آب پاشیده باشی فرار کرد. کاترین در زندانو باز کرد ورفت سمت سوبارو:

کاترین:اوه خدای منچه بلایی سرت اومده؟

سوبارو:چیزی نیست.

کاترین:چیزی نیست؟این یه زخم عمیقه.

سوبارو:یادت رفته من یه خون آشامم.زخمای من زود خوب میشن.مثل وقتی که از توی استخر شاهپسند تو رو بیرون اوردم.یادت نیست؟

کاترین:همه ی این دردسرا تقصیر منه!

سوبارو:نه اینطور نیست.

کاترین سوبارو رو بغل کرد.یهو صدای دست زدن یه نفر بلند شد:

:آفرین.آفرینواقعا واقعا.حال به هم زن بود!

سوبارو:خودتو نشون بده لایتو

لایتو از تو تاریکی اومد بیرون:

کاترین:تو اینجا چیکار میکنی؟

لایتو:اومدم این صحنه حال به هم زدنو ببینم.

سوبارو:نه خودت نیستی!

سوبارو و کاترین از اونجا رفتن.تو دبیرستان همه دانش آموزا گوشیاشون دستشون بود و شوک زده بودن.روشنا تازه رسیده بود اونجا:

کاترین:اوه همه دیدن!

سوبارو:همون کلیپ بوسه روشنا و کریس؟

کاترین:آره.تو هم دیدی؟

سوبارو:آره تائو برام فرستاد

اون روز کریس نیومده بود.چون اونشب ماه کامل بود و اون مجبور بود از جمعیت فاصله بگیره تا به کسی آسیب نرسونه:

روشنا:کاترین آجی اینجا چه خبره؟

کاترین:چرا از کریس نمیپرسی؟

روشنا:اون تو جنگله.گفت باید تبدیل بشه و از این جور چیزا.نیومد.

کاترین:پس بهتره بری از نانامی بپرسی.هه هه هه هه

روشنا رفت پیش نانامی و تائو:

روشنا:نانامی!!!

نانامی:چیه عزیزم!!!!

روشنا:اینجا چه خبره؟

نانامی:بهش بگیم تائو؟

تائو:بگیم!

نانامی گوشیشو دراورد و اون کلیپو براش گذاشت.روشنا همین طور متعجب و خجالت زده داشت اون کلیپو میدید.سوبارو و کاترین همین طور داشتن نانامی،روشنا و تائو رو میدیدن و میخندیدن که یهو کاترین چشمش افتاد به گوشیش.لایتو براش اس ام اس فرستاده بود.نوشته بود<<بیا تو آزمایشگاهتنهــــــــــا>>کاترین جوری که سوبارو نفهمه رفت سمت آزمایشگاه.خیلی خلوت بود.کاترین رفت تو آزمایشگاه.لایتو کنار یه میزی ایستاده بود:

کاترین:چیه؟

لایتو:بالاخره اومدی.کم کم گفتم خودم بیام.

کاترین:کارتو بگو

لایتو:من از تو یه کلیپی دارم که فکر نکنم دوستات خوششون بیاد ببینن

کاترین:چه کلیپی؟

لایتو اون شب که سوبارو کاترینو بوسید از جفتشون فیلمبرداری کرده بود:

کاترین:تو اونو به کسی نشون نمیدی.مگه نه؟

لایتو:به یه شرطی.

کاترین:چی؟

لایتو:منو ببوسی!

کاترین:چـــــی؟عمرا.اصلا میدونی چیه؟نشونش بده.عشق واقعی رسوایی نداره.

لایتو:جدا؟

کاترین:بله،جدا!!!

کاترین رفت سمت در.تا خواست درو باز کنه لایتو دستشو گرفت و به طرف خودش کشید و بوسیدش.کاترین سعی داشت خودشو از لایتو جدا کنه.آخرش با کلی زور خودشو از لایتو جدا کرد.انگشتاشو گذاشت رو لباش.بعد یه سیلی محکم به لایتو زد:

کاترین:تا حالا حسودی مثل تو ندیده بودم.

بعد از اونجا رفت.اونشب اصلا با لایتو حرف نزد.نه تو دبیرستان نه تو ماشین نه تو عمارت.وقتی رسیدن عمارت کاترین جلوی در ایستاد:

شو:هی چرا جلو در ایستادی؟برو کنار.من خستم

ریجی:این کارت برای چیه کاترین؟

کاترین:میخواستم یه چیزی بگم که همتون باید بشنوید

آیاتو:زود بنال!!!

کاترین:لایتو بیا جلو.

لایتو رفت سمت کاترین.کاترین کرواتشو گرفت.یه قیافه گول زنک به خودش گرفت.بعد با پا محکم زد تو شکمش و کلشو به دیوار کوبید:

کاترین:از متنفرم بیچ-چان

کاناتو:جان!؟!!؟!؟!

سوبارو:دوست دختر خودمه!

کاترین رفت تو عمارت یک راست رفت تو اتاقش.نیکلاوس یهو اونجا پیداش شد.یه شنل انداخته بود رو خودش و داشت از خنده منفجر میشد:

نیکلاوس:ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها

لایتو:کوفت آی سرم

نیکلاوس:خاک عالم تو سرت!ها ها

سوبارو:تو چرا اینجوری؟

نیکلاوس:وقتی به هوش اومدم دیدم وسط جنگلم یه شنل هم رومه.منم حال نداشتم برم تو تونل و لباس بپوشم.حالا هم دلم میخواد برم سه روز بخوابم.امیدوارم با اون دل دردت بهت خوش بگذره ها ها ها ها

همشون رفتن گرفتن خوابیدن.البته من بعید میدونم لایتو با اون بلایی که کاترین سرش اورد خوابش ببره.کاترینم راحت گرفت خوابید.

.

.

.

برای قسمت بعدی 17 نظر کافیه.


خب خب این قسمت هم گذاشتم.بچه ها ببخشید.چون دارم به دوستم سیانا کمک میکنم تا یه وبلاگ

درست کنه.یکم طول میکشه.بابت صبرتون ممنونچشمک

ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود.همش قیافه ترسناک لایتو جلوی چشمام بود.نور لامپ اذیتم میکردبه زور پلکامو باز کردم.بعد از چند ثانیه بدنم حالت عادی گرفت.روی مبل توی پذیرایی بودم.توی فکر بودم یهو یه صدایی منو به خودم اورد:

.:کاترینکاترین

رومو برگردوندم.سوبارو بود.دوباره یه حس ترس تو وجودم گُر گرفت.یه حسی بهم میگفت:دوباره.دوباره قراره زجر بکشم.اومد نزدیکم.ازش فاصله گرفتم:

من:خواهش میکنم به من آسیب نرسون

سوبارو:من همچین کاری نمیکنم.

من همون طور تو شوک بودم.داشت نزدیکم میشد.دندونای نیشش بیشتر منو میترسون.سوبارو رو هل دادم.از رو مبل بلند شدم و دویدم سمت اتاقم.صدای سوبارو تو گوشم بود:

سوبارو:از من نترس.من با تو کاری ندارم.من مثل لایتو نیستم.

اصلا دوست نداشتم دوباره اون حس دردناکو تجربه کنم.رفتم تو اتاقم.یهو یه بطری رو دیدم که رو میزم بود.روش یه کاغذ بود.روش نوشته شده:در موقعیت خطرناک استفاده کن آبنبات قیچی.اون برداشتم.فهمیدم شاهپسنده.یهو سوبارو اومد تو اتاقم.اون بطری رو پشتم قایم کردم.سوبارو داشت میومد نزدیکم.در بطری رو باز کردم و پاشیدم تو صورت سوبارو.سوبارو با دو دستش صورتشو گرفت.از اتاقم رفتم بیرون و دویدم.داشتم همین طور می دویدم که یهو خودمو تو استخر دیدم.یهو سوبارو رو دم در استخر دیدم.یه قدم عقب رفتم اما پام لیز خورد و افتادم تو استخر.هی دست و پا میزدم.سوبارو اومد نزدیک استخر.دستشو اورد تو آب.بعد یهو دستشو از تو آب بیرون اورد.آب با شاهپسند آغشته شده بود.دیگه جونی واسم باقی نمونده بود.دیگه نتونستم دست و پا بزنم.رفتم زیر آب.تموم اون خاطرات تلخ بچگیم اومد جلوی چشمام.یاد وقتی افتادم که خواهرم افتاده بود توی رودخونه و من نمیتونستم کاری براش بکنم.دیگه کم کم داشتم خفه میشدم.داشتم مرگو با چشمام میدیدم.همون طور که داشتم زیر آب خفه میشدم یهو یه دستی اومد دور کمرم و منو به سمت خودش کشید.وقتی به خودم اومد دیدم لبه استخرم و سوبارو رو به رومه.صورتش مثل این میموند که بهش اسید پاشیده باشن.زخماش داشت ترمیم میشد.چند تا سرفه زدم.الان خوب میتونستم هم ببینم و هم خوب بشنوم.سوبارو با خشم زیادی گفت:

سوبارو:خیلی دلم میخواد بگیرم بکشمت!!

من:پسچرا.اینکارو.نمیکنی؟

سوبارو:من هیچ وقت به حرف دلم گوش نمیدم البته اگه از جونم سیر شده باشم.

هنوز یکم میترسیدم که سوبارو بلند شد و دستشو به سمتم دراز کرد.دستشو گرفتم و بلند شدم.سوبارو از اونجا رفت.بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم میخواست بمیرم.دیگه نتونستم تحمل کنم.اشکام سرازیر شد.همین طور آروم و بی سر و صدا داشتم گریه میکردم که یهو احساس کردم یکی من از پشت بغل کرده:

:گریه نکن.گریه به درد یه بچه میخوره نه تو.

برگشتم.نیکلاوس بود.کتشو دراورو روم گذاشت.رفتم سمت اتاقم یهو کریسو دیدم که گوشای آیاتو و لایتو گرفته و داره جایی میبره.صورتشون پر از زخم بود:

کریس:اوه عین موش آب کشیده شدی.

من:چه اتفاقی برایشون افتاده؟

کریس:نگرانشونی؟

من:نه.فقطفقط برام سواله!

کریس:هیچیفقط این دوتا رو بردیم تو اون تونل و تا میخوردن کتکشون زدیم.

من:اوه

کریس:آره البته نیمه اولشو تجربه کردن حالا نوبت نیمه دومه.

من:نمیخواد.

کریس:چی؟

نیکلاوس:شوخی میکنی!

من:نه.احتیاجی نیست.

کریس گوششونو ول کرد.آیاتو رفت سمت اتاقش ولایتو اومد سمتم و یه لبخند ترسناک زد:

لایتو:خوب بود بیچ-چان اما با این کار من دل رحم نمیشم.

من:منم همچین چیزی نگفتم.من اصلا فکر نمیکنم چیزی جز یه تیکه سنگ تو سینت باشه.چه برسه دل رحم بشی!!

رفتم سمت اتاقم.وقتی میخواستم بخوابم در اتاقمو قفل کرد و یه صندلی گذاشتم پشتش.شب داشت کم کم خوابم میبرد که یهو صدای میو میو به گوشم خورد.رفتم سمت پنجره.گربم بود.پنجره رو باز کردم.گربم اومد تو.خم شدم و بغلش کردم.بیشتر از هر چیز دیگه ای بهم آرامش میداد.یکم برام عجیب بود.چطور یه گربه منو آروم میکرد.رفتم خوابیدم.صبح ساعت 10 با صدای میو میو گربم بیدار شدم.هنوز صندلی پشت در بود.دوست نداشتم از تختم بیرون بیام که یهو گوشیم زنگ خورد.گوشیمو برداشتم.روشنا بود.یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:

روشنا:سلام آجی جون

من:سلام روشنا

روشنا:خوبی؟

من:کم و بیش!!

روشنا:اوه.به خاطر دیشب؟درکت میکنم.

من:منظورت چیه؟

روشنا:آم.خب.میدونیمنم دیشب جای تو بودم خیلی میترسیدم و صبح پکر بودم

من:کریس بهت گفت؟

روشنا:آره راستی

من:روشنا من باید برم بعدا بهت زنگ میزنم

زود گوشی رو قطع کردم.اصلا خوصله هیچ چیز رو نداشتم.فقط میخواستم دراز بکشم و به این فکر کنم که تا چند ساعت یا تا چند روز دیگه زندم.هیچ وقت اینجوری نبودم.همیشه یه پشتیبان یا کسی بود که کمکم کنه اما حالاهیچی!!همین طور داشتم فکر میکردم یهو یکی در زد.آروم رفتم و صندلی رو از پشت در برداشتم.از تو سوراخ در یه نگاهی کردم.نیکلاوس بود.در باز کردم.مثل این که نیکلاوس خیلی بی اعصاب بود:

نیکلاوس:سلام کاترین

من:چیه؟

نیکلاوس:دیشب راحت خوابیدی؟

من:کم و بیش!

نیکلاوس:اعصابم خورده!!

نیکلاوس اومد تو اتاقم و نشست رو تختم:

من:برای چی؟

نیکلاوس:فردا شب ماه کامله!!

من:خب؟

نیکلاوس:خب و کوفت.تو خیلی شیر برنجی و نمیتونی جلوی من از خودت دفاع کنی!

من:خب که چی؟وایسا ببینم.اصلا چرا باید از خودم دفاع کنم

نیکلاوس:وقتی من تبدیل به گرگ میشم باید یکی باشه مواظبم باشه تا به کسی آسیب نرسونم و اون فرد تویی.

من:من؟چرا من؟

نیکلاوس:چون تو همزادی!

من:همزاد؟همزاد چیه؟

نیکلاوس:یعنی بانی بهت نگفته؟

من:دیشب خواست درمورد همزاد باهام حرف بزنه اما خب وقت نشد.

نیکلاوس:توضیحش برام سخته.باید خود بانی بهت توضیح بده.در ضمن بهتره رو خودت کار کنی.به نفع خودته!

نیکلاوس از اتاقم رفت بیرون و درو محکم بست.اصلا متوجه نشدم.همزاد چی هست؟چرا من باید همزاد باشم؟یه عالمه سوال درباره همزاد تو ذهنم بود.باید حتما به بانی زنگ میزدم.گوشیمو برداشتم و یه زنگ به بانی زدم اما گوشیم شارژ نداشتم.لباسامو عوض کردم و رفت سمت پذیرایی.تلفنو برداشتم.شماره بانی رو گرفتم اما هیچی.یه نگاهی انداختم.دیدم سیمش قطعه.همین متعجی بودم که یهو قهقه ی لایتو به گوشم خورد.بالای پله ها ایستاده بود و به من نگاه میکرد و بهم میخندید.یکم ترسیدم.بدو بدو رفتم سمت اتاقم تا خواستم درو باز کنم یهو لایتو دستشو گذاشت رو در و یه لبخند خیلی ترسناکی زد:

لایتو:به کی زنگ میزدی؟

من:هیچ کس

لایتو:اووفوقتی دروغ میگی من میفهمم.

من:من دروغ نمیگم

لایتو:تو دروغگوی خوبی هستی.

من:بذار برم تو اتاقم

لایتو:نمیخوام.

یهو نیکلاوس پشت لایتو پیداش شد و گردنشو شکست.منم از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقم.رفتم سراغ لب تابم.روشنش کردم.رفتم تو اینترنت و درمورد همزاد ها تحقیق کردم.نوشته بود همزاد کسی مثله خودته وشاید یکم با هم فرق داشته باشیم اما شباهت زیادی به هم داریم.مثل گذشتمون یا رفتارمون.دیدن همزاد خود غیرممکنه.مگر این که بیشتر از 100 سال عمر کنی.البته اگر هم بیشتر از 100 سال عمر کنی احتمال دیدن همزادت 1 در هزاره.

یکم تعجب کردم.آخه همزاد من کیه؟من همزاد کیم؟لب تابمو خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم.همین طور داشتم فکرمیکردم یهو یه چیزی به ذهنم رسید.بهتر بود یه دوشی بگیرم.بدنم درد میکرد.از رو تختم بلند شدم و رفتم سمت لباسام تا خواستم چیزی بردارم یهو یه دستی اومد رو شونم.تندی برگشتم.لایتو با همون لبخند ترسناک بود:

لایتو:سلام بیچ-چان

من:آملایتومن میخوام برم حمام پس دست از سرم بردار

لایتو:هومممم.باشه

یکم تعجب کردم.لایتو همیشه یه قصدی داره که میاد پیشم داشت دو قدم ازش فاصله میگرفتم یهو دستمو گرفت و منو به طرف خودش کشید.میدونستم یه کاریم داره:

لایتو:البته بعد از این که تشنگیم برطرف بشه

صورتشو نزدیک گردنم کرد و گردنمو لیس زد.یه حسی بهم دست داد مثل مور مور شدن.بعد یه طرف لباسمو پایین کشید و دندوناشو تو شونم فرو کرد.خیلی درد داشت.هی سعی میکردم لایتو رو از خودم دور کنم اما نمیشد.بعد از چند ثانیه ولم کرد و یه لبخند مضحکی زد و رفت.من افتاد رو زمین.داشت میرفت که یهو یه کلیدی تو دستش دیدم ولی اهمیتی ندادم.یه حوله برداشتم و رفتم تو حمام.لباسامو در اوردم و رفتم تو وان.همش جای دندونای لایتو رو می دیدم.هنوز داشت خون میومد.بعد یه ربع از وان بیرون اومدم.حوله رو دور خودم پیچیدم.لباسامو برداشتم و رفتم سمت اتاقم.وقتی خواستم در اتاقمو باز کنم باز نمیشد.هر چقدر زور میزدم باز نمیشد.یادم افتاد لایتو یه کلید دستش بود.اون کلید منو برداشته بود.رفتم سمت اتاقش.درو باز کردم.رو تختش دراز کشیده بود و کلاشو رو صورتش گذاشته بود.کلید هم رو میز کنار تختش بود.رفتم سمت میزش.تا دستمو دراز کردم کلیدو بردارم لایتو دستمو گرفت.خیلی شوکه شده بودم:

من:توتو.تو مگه خواب نبودی؟

لایتو:نه.فقط داشتم تلمو آماده میکردم.

من:تله؟

لایتو دستمو کشید و منو انداخت رو تخت.اومد روی من و میخندید.داشت دندونای نیششو نزدیک گردنم میکرد یهو یه صدای اونو به خودش اورد:

.:لایتو

سوبارو بود.فقط خدا خدا میکردم کارش داشته باشه و لایتو از روم بلند شه:

لایتو:باز چیه؟

سوبارو:بیا بیرون.کارت دارم

لایتو از روم بلند شد و کلیدو از رو میز برداشت.تمام امیدم اون کلید شده بود.لایتو رفت بیرون.چند دقیقه ای گذشت یهو صدای کوبیده شدن چیزی به دیوار شنیدم.رفتم و درو باز کردم.سوبارو موهای لایتو رو گرفته بود و داشت سرشو به دیوار میکوبید.اصلا هم متوجه من نشده بود:

سوبارو:کاری به کارش نداشته باش عوضی

دوباره سر لایتو رو به دیوار کوبید.یهو عطسم گرفت.وقتی سوبارو منو اونجا دید رفت.رفتم سمت لایتو کلیدو از تو دستش برداشتم.رفتم لباسامو از تو اتاقش برداشتم و دویدم سمت اتاقم.شب وقتی داشتیم میرفتیم دبیرستان از چشمای لایتو معلوم یا میخواست منو بکشه یا سوبارو رو.وقتی رسیدیم دبیرستان روشنا رو با نانامی دیدم.برای این که دوبارو نخوام اون درد وحشتنامو تجربه کنم رفتم پیششون:

روشنا:سلام آجی

من:سلام بچه ها

نانامی:خوبی؟

من:آمآره

روشنا:میتونی باهاش راحت باشی اون از قضیه خون آشاما با خبره

من:تو بهش گفتی؟

روشنا:ببخشید

من:اشکالی نداره

همین طور داشتیم حرف میزدیم یهو کریس پیداش شد:

کریس:سلام روشنا

نانامی:ما شلغمیم؟

کریس:روشنا بیا تو سالن بسکتبال.تنها

کریس رفت یه سمتی.روشنا هم رفت سمت سالن بسکتبال.نانامی هم فضولیش گل کرده بود.به خاطر همین رفت دنبالش.من موندم تنها.یهو دستای لایتو رو رو شونهام احساس کردم:

لایتو:فقط خودت موندی.حالا چجوری میخوای در برابر من از خودت محافظت کنی؟

.:من محافظت میکنم

دیمن بود.دیمن اومد سمت لایتو.دستای لایتو رو کنار زد.دستاشو دور من حلقه زد و منو برد تو دبیرستان:

دیمن:اصلا به حرفاش توجه نکن.اون یه عوضیه.فقط همین

من:سعی میکنم

*************

روشنا رفت تو سالن بسکتبال.هیچ کس نبود.داشت از کنار صندلیا میگذشت که یهو یکی دستشو گرفت.کریس بود:

کریس:اومدی

روشنا:آره.خب گفتی بیام.منم اومدم

کریس:خیلی هم عالی

این حرف یکم روشنا رو متعجب کرد.دستشو از تو دست کریس کشید و یه قدم عقب رفت اما پاش به یه صندلی گیر کرد و افتاد اما کریس گرفتش.روشنا خیلی خجالت کشید.کریس صورتشو نزدیک صورت روشنا کرد و بوسیدش.اولش روشنا خیلی تعجب کرد اما بعدش براش لذت بخش بود.تو همین لحظه یهو سروکله نانامی و تائو پیداشون شد.اون دو تا رفتن پشت دیوار و گوشیاشونو در اوردن.تائو داشت فیلم میگرفت:

نانامی:سلام.من نانامی هستم به همراه برادرم تائو و داریم از اولین بوسه عاشقانه کریس و روشنا فیلم برداری میکنیم.

بعد تائو گوشی رو گرفت سمت روشنا و کریس:

تائو:شاید کریس از دستمون عصبی بشه و کلمونو بکنه که احتمالش زیاده اما ما برای شما دوستان عزیز جونمونو به خطر می اندازیم تاسوژه هایی مثل این رو براتون شکار کنیم.اونم چه سوژه ای!!!!

*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*

سر کلاس شیمی داشتم منفجر میشدم.نگاه های زیر چشمی لایتو رو مخم بود.استاد داشت درمورد اتم ها حرف میزد.از استاد اجازه گرفتم برم دستشویی.از کلاس که بیرون اومدم یک راست رفتم پشت دبیرستان.اونجا پر از درخت و این جور چیزا بود.داشتم یکم هوا میخوردم که یهو احساس کردم یکی پشتمه.برگشتم اما هیچ کس نبود.داشتم میرفتم جلوتر که یهو سوبارو رو دیدم.یه گل رز سفید دستش بود.داشتم میرفتم سمتش یهو پام رفت روی یه شاخه خشکیده.سوبارو برگشت.یکم ترسیدم.سوبارو اومد سمتم.منم عین چوب خشک ایستاده بودم.فقط به این فکر میکردم الان میخواد چیکار کنه.با دستش موهامو زد کنار.یه طرف لباسمو پایین کشید.با خودم گفتم الان میخواد گازم بگیره.همین طور به گردنم و شونم خیره شده بود.صورتشو نزدیک صورتم کرد و منو بوسید.

این اولین بوسه ای بود که تجربه میکردم.اولین بوسه ای که با ترس همراه بود.شوری خونمو احساس میکردم.با این که سوبارو میخواست این بوسه طولانی تربشه اما صورتشو عقب کشید:

سوبارو:من معذرت میخوام.به خاطر دندونای نیشمه

رفتم سمتش و دستمو رو شونش گذاشتم:

من:اشکالی نداره چون از عمد نمیخواستی این طوری بشه

صورتشو به من برگردوند.چشماش برق میزدن.صورتمو نزدیک صورتش کردم و بوسیدمش.امشب بهترین شبی بود که من تجربه کرده بودم.

.

.

.

خب این قستم تمومید

برای قسمت بعدی 15 نظر کافیه.


این قسمتم آماده شد.ببخشید بابت تاخیر.امروزم چون تعطیل بود گذاشتم.راستی چند تا شخصیت جدید داریم خب برید ادامه مطلب

اون میخواست کاترینو زنده زنده بسوزونه.<<این از کاناتو سادیسمی تره 0___0>>.کاترین با مشت میکوبید به در.آتیش داشت بیشتر گُر میگرفت:

کاترین:بذار بیام بیرون!!!!

آیاتو:باید تاوان کارایی که میکنی رو پس بدی.اصلا ببینم چرا باید الان روشنا با کریس بگرده و به من کج محلی کنه؟خب جوابش معلومه.تو!!!

کاترین:چـــــــی؟!؟!؟

آیاتو:اینجا میسوزی و یاد میگیری تا بی هدف کسی رو با کسی آشنا نکنی.حالا هم بعد از سوختن تو اون توله گرگ میره اون دنیا.توله گرگی به اسم کریس.

آیاتو از اونجا رفت.رسید به انتهای سالن یه کبریت انداخت.کل دبیرستان رفت رو هوا.تمام کسایی که اونجا بودن با ترس فرار کردن.فقط ساکاماکیا و بانی و کرولاین و روشنا اونجا بودن:

بانی:چه اتفاقی افتاده؟

آیاتو:هیچی!!!

سوبارو:وایسا ببینم.صدای جیغ دارم میشنوم.اون صدای.

روشنا:صدای کیه؟

سوبارو:کاترین؟

آیاتو:تو خیلی باهوشی!!

سوبارو:کار تو بود؟

آیاتو:ها ها ها همون طور که گفتم تو خیلی باهوشی.

سوبارو رفت یقشو گرفت و کوبوندش به دیوار:

سوبارو:تو.توچیکار کردی؟

آیاتو:انتقام!!

سوبارو یه مشت زد تو صورت آیاتو:

آیاتو:آیــــــــــــــی!!!!عوضـــــــی!!!!

سوبارو:حقت بود.

بانی دستشو گرفت سمت دبیرستان تا آتیشو کنترل کنه اما آتیش خیلی زیاد بود:

بانی:نمیتونم.نمیتونمآتیشو کنترل کنم.لعنتی

شو:اون الان داره اونجا میسوزه!

ریجی:مثلا میخوای چیکار کنی؟به جای این که این قدر حرف بزنی یکم فکر کن

شو:اما من عمل میکنم

ریجی:چی؟

شو مثل برق رفت تو دبیرستان.کاترین تو کلاس بیهوش شده بود.داشت کل کلاس با خاکستر یکی میشد.شو با پا درو شکست.رفت تو یکم عصبی به نظرمیومد.کاترینو بغل کرد و برد بیرون.

وقتی رسید بیرون کل دبیرستان ترکید و چیزی باقی نموند.

روشنا و بانی رفتن سمت شو و کاترینو ازش گرفتن.کاترین بهوش اومد.چند تا سرفه زد.شو با قیافه مسخره ای به ریجی نگاه کرد.شو از اینکه برادرش همیشه به عنوان یه تنبل بهش نگاه میکرد متنفر بود:

شو:عمل همیشه برندس!!!

آیاتو:این بار شانس اوردی،اما بعدا عمرا!!!

روشنا:این کاره تو بود؟چرا؟

یهو کریس با نیکلاوس اونجا ظاهر شدن:

کریس:به خاطر این که حسودی میکنه.

نیکلاوس:اوه.آبنبات قیچی چه بلایی سرت اومده!!!

کاترین:هیچی!هیچی!فقط یکم با جهنم خو گرفتم!!!

بانی:هر هر هر خندیدم.

بانی رفت سمت آیاتو و یه سیلی محکم بهش زد،جوری که به یه طرف پرت شد:

بانی:اگه یه بار دیگه بخوای به دوستم آسیب برسونی،عین سگ میکشمت.

کریس:اوه چه خشن!!!من باید برم اما خیلی خوشحال میشم که خانوم روشنا به من افتخار قدم زدن بدن.

روشنا:البته!!

آیاتو:نخیر.

کریس:گفتم حسودی میکنه.زورش به من نمیرسه به این دختر بیچاره حمله میکنه.من همیشه خون آشاما رو به چشم یه وحشی میبینم.

ریجی:دیگ به دیگ میگه روت سیاه.فکرکنم جای گرگینه رو با خون آشام تو ذهن پوکت عوض کردی.

روشنا:بسه!!!!زندگی خودم به خودم مربوطه.با هر کسی که بخوام قدم میزنم و با هر کسی دلم بخواد قدم نمیزنم.پس اینقدر فضولی نکنین.

کریس:به این میگن جذبه

روشنا:ممنون.

روشنا و کریس رفتن.بانی کاترینو رسوند عمارت.وقتی کاترین رسید عمارت یک راست رفت تو اتاقش و درو بست.داشت لباساشو عوض میکرد که یهو یکی در زد:

:کاترین.

کاترین:یه دقیقه صبر کن.

:زود باش

کاترین لباس خوابشو پوشید:

کاترین:خب بیا!

یهو نیکلاوس اومد تو:

نیکلاوس:آبنبات قیچی،میخوام تونل های گرگینه ها رو نشونت بدم.

کاترین:چرا؟

نیکلاوس:چون وقتی ماه کامل میشه تو باید با من بیای و مواظب من باشی تا به کسی حمله نکنم

کاترین:اونوقت خودم چی؟

نیکلاوس:به خاطر همینه که میگم بیا

کاترین:باشه اما.

نیکلاوس:چـــــــــیه؟

کاترین:با لباس خواب که نمیتونم بیام.

نیکلاوس:خوبم میتونی.بدو بیا

کاترین:اما

نیکلاوس دندونای نیشش دراومد و چشماش مثله گرگا شد:

کاترین:هیچی.هیچیبریم.

نیکلاوس کاترینو برد تو جنگل.رسیدن به یه زیر زمین که پله های زیادی داشت.از پله ها پایین رفتن.یه در بود.دره هم خیلی محکم به نظر میرسید.نیکلاوس اومد درو باز کرد.رفتن تو.یه سالن طولانی بود.رفتن تا رسیدن تا به انتهای سالن رسیدن.بعد به یه دوراهی رسیدن.پیچیدن سمت چپ.رفتن یه جایی که شبیه یه دَخمه بودکلی زنجیر بود و یه زندان کوچیک.نیکلاوس به اون زندان اشاره کرد:

نیکلاوس:این از تو محافظت میکنه

کاترین:آهانآم راستی یه سوال!این زنجیرا برای چیه؟

نیکلاوس:خب وقتی میخوام تبدیل بشم باید اینا رو به خودم ببندم که یهو به زندان حمله نکنم.چون من درد زیادی میکشم و ممکنه به هر کسی حمله کنم

کاترین:اوه زندانش خوبه.

نیکلاوس:شششش یکی داره فضولی میکنه

:درسته

یهو لایتو از توی تاریکی پیداش شد:

نیکلاوس:تو اینجا چیکار میکنی؟

لایتو:همون طور که گفتی فضولی!!!!

نیکلاوس:برای چی اومدی اینجا!!

لایتو:بیچ-چان باید بره دبیرستان جدیدش.اومدم تا ببرمش

کاترین:کدوم دبیرستان!!

لایتو:دبیرستان شبانه

کاترین:فقط در یک کلمهعمرا.

لایتو:به من نگو به ریجی بگو

نیکلاوس:نترس دبیرستانش خوبه البته با محافظ

لایتو:منظور؟

نیکلاوس:خب میدونی دوست ندارم که سرنوشت آبنبات قیچی مثل یویی بشه.

کاترین:یویی؟

لایتو:تو از کجا میدونی؟

کاترین:چیرو؟

نیکلاوس:هیچی بیا بریم.فکر کنم یونیفرمش به تنت قشنگ باشه

کاترین و نیکلاوس از اونجا رفتن.وقتی کاترین رفتن تو اتاقش یه یونیفرم رو تختش بود.وقتی پوشیدش دید دامنش یکم کوتاهه.رفت پایین.دید همه پسرا منتظرن:

کاتین:آم.نمیخوام هی ایراد بگیرم اما این دامنش خیلی کوتاهه و داره منو اذیت میکنه

لایتو:از نظر من که خوبه

سوبارو:هیچ کس از تو نظر نخواست!!

ریجی:خوبه.بیا بریم

لایتو:ریجی صبر کن.

ریجی:چیه باز؟

لایتو:کاترین اون چیه رو پات؟

کاترین:چی؟

لایتو:اون چیزی که روی رونت هست

کاترین یه نماد رو رونش چپش داشت عین این:

کاترین:هیچی.هیچی.

لایتو:چرا مخفی میکنی بیچ-چان؟

سوبارو:بس کنین.

ریجی:واقعا لایتو خیلی رو مخی!!!

همشون سوار لیموزین شدن.لایتو کنار کاترین نشست.سوبارو هم با خشم زیاد داشت نگاشون میکرد.وقتی رسیدن اونجا ریجی کاترینو راهنمایی کرد.کاترین داشت میرفت سمت کلاسش یهو کریسو با دوستاش دید.یه دختر مو بلوند هم کنارشون ایستاده بود:

کریس:سلام کاترین روشنا رو ندیدی

کاترین:نه چطور؟

کریس:هیچی همین جوری

دختره:آمکریس نمخوای دوستتو به ما معرفی کنی؟

کریس:اوه کاترین ایشون نانامی هست مدیر ما.با این که 16 سالشه ولی واقعا مثل یه مدیر رفتار میکنه و مثل یه خواهر مهربون

کاترین:خوشبختم

کریس:ایشون تائو و ایشون هم سیهون

کاترین:آهان

تائو:پس تو همون هستی که نزدیک بود بمیره چه جالب

سیهون:بهتره یکم مودبتر باشی تائو!

همین طور داشتن حرف میزدن که یهو ریجی اونجا طاهر شد:

ریجی:کاترین تو نباید الان سر کلاست باشی؟

کاترین:اوه ببخشید خب بچه ها من باید برم خدافظ

تائو:بای بای

سیهون:کی میتونم به این ادب یاد بدم؟

کاترین با لایتو و سوبارو و بانی هم کلاسی بود.روشنا با کریس سیهون و کرولاین هم کلاسی بود.وقتی که زنگ خورد کاترین رفت پیش بانی:

کاترین:سلام بانی

بانی:سلام خانوم همزاد

کاترین:چی؟

بانی:یعنی تو خبر نداری؟

کاترین:از چی؟

تا خواست چیزی بگه یهو زنگ کلاس خورد:

بانی:فردا بهت میگم

کاترین تا خواست بره سر کلاسش یهو یه دست اومد جلوی دهنش.اون کشید سمت آشپز خونه.آیاتو تو آشپزخونه ایستاده بود.اون دست کاترینو ول کرد و هلش داد سمت آیاتو.لایتو بود:

آیاتو:خب خب اینم از قربانی

کاترین:چی؟

لایتو درو بست:

لایتو:خب میدونی امشب قرار بود تو بمیری اما نمردی.خب برای اینکه مرگت تضمین بشه من اومدم کمک آیاتو.

آیاتو دستای کاترین از پشت گرفت:

کاترین:ولم کن

لایتو اومد نزدیک کاترین.آیاتو داشت صورتشو نزدیک گردن کاترین میکرد:

کاترین:ولم کنین!!دست از سرم بردارین

لایتو:یه دقیقه صبر کن آیاتو.خب بیچ-چان اگه میخوای دست از سرت برداریم باید یه کاری بکنی.

کاترین:چی؟

لایتو:التماس!!

کاترین:عمرا!!!!

لایتو:انتخاب با خودته.مرگ یا التماس

کاترین:مرگو بیشتر ترجیح میدم تا بخوام التماس عوضی مثله تو رو بکنم

لایتو:خودت خواستی!

آیاتو گردنشو گاز گرفت.لایتو جلوی کاترین زانو زد و پاشو گاز گرفت.اون قدر ازش خون خوردن که کاترین بیهوش شد.همین طور داشتن خون میخوردن یهو ریجی با کاناتو اونجا ظاهر شدن:

ریجی:واقعا که!!!!

اون دوتا از خون خورد دست کشیدن:

آیاتو و لایتو:ریجی!!!

کاناتو:تنها تنها؟

ریجی:خب حالا تو مدرسه خون میخورید هان؟

لایتو:از کجا فهمیدی؟

کاناتو:من!!!

آیاتو:فکتو گِل بگیرن

ریجی:سوبارو کاترینو ببر عمارت.سالم

یهو سوبارو پشت ریجی ظاهر شد.رفت و کاترینو بغل کرد و بردش عمارت:

ریجی:حالا چجوری تنبیهتون کنم

یهو نیکلاوس اونجا ظاهر شد:

نیکلاوس:بسپر به من

ریجی:خب.باشه

لایتو:هه تو توله گرگ میخوای ما رو تنبیه کنی؟

نیکلاوس اومد نزدیکشون و گوششونو گرفت:

جفتشون:آیـــــــــــــــــــــــــــــی

نیکلاوس داشت اونو میبرد بیرون یهو کریس نیکلاوسو صداش زد:

کریس:نیکلاوس؟

نیکلاوس:چیه؟

کریس:کجا میبرشون؟

نیکلاوس:تونل های لاکوود.چطور؟

کریس:برای تنبیه؟

نیکلاوس:آره.

کریس:آخجون.دلم لَک زده برای یه بکش بکش

نیکلاوس:خب میخوای بیای بیا

کریس و نیکلاوس اونا بردن تو اون تونل و تا جا داشتن زجرشون دادن.از راه های مختلف.مثل پاشیدن شاهپسند تو صورتشون.سوبارو کاترینو رسوند عمارت و خودش هم تو عمارت موند.کاترینو برد و تو پذیرایی گذاشت.

.

خب قسمت بعدی رو از زبون خودم میگم

قسمت بعدی=15 تا نظر


خب خب.خیلی ببخشید که این قدر دیر گذاشتم.تازه افراد زیادی قراره بیان.تازه یه گروه معروف هم داره وارد میشه.خب برید ادامه مطلب.

شب ساعت 10:30کاترین به هوش اومد و دید تو اتاق ریجیه.ریجی رو صندلی کنار تخت نشسته بود و داشت کتاب میخوند:

کاترین:آهخدای من

ریجی:بالاخره بیدار شدی زیبای خفته

کاترین:مگه.من.چقدر خوابیدم؟

ریجی:اولا خواب نه و بیهوشی دوما نیم ساعت

کاترین:آهانآم راستیمن اینجا چیکار میکنم؟

ریجی:من اوردمت

کاترین:برای چی؟

ریجی:خب.لازم نمیبینم برات توضیح بدم

کاترین:وایسا ببینم آیاتو کجاست؟

ریجی:رفته دنبال دوستت!

کاترین:روشنا؟

ریجی:اهوم.

کاترین:برای چی؟

ریجی:به احتمال 99 در صد رفته تا خونشو بخوره.اون هیچ وقت از خون خوردن دست برنمیداره

کاترین:چی؟

کاترین از رو تخت بلند شد و رفت سمت در خروجی.با پای رفت بیرون.لایتو هم شوکه شده بود.داشت هنوز بارون میومد.کاترین رسید به خیابون.همه جا تاریک بود.کاترین داشت دنبال روشنا میگشت.یهو یه ماشین با سرعت اومد سمتش.کاترین ایستاد و سرشو با دو دستش گرفت.راننده ترمز گرفت اما وقتی ترمز گرفت کنترل ماشین از دست داد و چند باز کله ملق شد و محکم خورد به تیر برق.کاترین رفت سمت راننده.رانندش کرولاین بود سرش آسیب دیده بود.شیشه جلوش خورد شده بود.تو ماشین دود گرفته بود.کاترین درو باز کرد و کرولاین بیرون اورد داشت از ماشین فاصله میگرفت یهو ماشین منفجر شد و جفتشون به جلو پرت شدن.کرولاین افتاد کف زمین اما کاترین سرش محکم خورد به بلوک و سرش اسیب دید.یه مردی که اونجا بود زنگ زد به اورژانس.اورژانس رسید و جفتشون سوار کرد.همون موقع ریجی با لایتو رسیدن اونجا.ریجی رفت و سوال کرد:

لایتو:خب؟

ریجی:جفتشون سرشون آسیب دیده.کاترین خیلی بدتر آسیب دیده.

لایتو:اونوقت کجا بردنشون؟

ریجی:بیمارستان.

لایتو:خب ما هم بریم.من که تا صبح می میرم از فوضولی.

جفتشون رفتن بیمارستان.کرولاین و کاترینو بستری کرده بودن.بعد از دو ساعت کرولاین به هوش اومد اما راه رفتن براش سخت بود.بیمارستان به بانی و دیمن زنگ زده بودن.دیمن و بانی و روشنا رفتن اونجا.کاترین هنوز به هوش نیومده بود.اجازه ورود به اتاقش رو هم نداشتن.روشنا و بانی رفتن پیش کرولاین.دیمن و لایتو هم اونجا مونده بودن.ریجی هم رفته بود عمارت.شب روشنا و بانی برگشتن خونه.فقط دیمن و لایتو مونده بودن.شب دیمن تو بیمارستان خوابش برد.لایتو هم تو محوطه بیمارستان نشسته بود.کاترین هنوز بیهوش بود.کرولاین ساعت 12:30 نیمه بیدار بود.دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود.تو همین حال یه خانمی با یه کت مشکی تو محوطه پیداش شد.لایتو ایستاده بود و به گلا خیره شده بود اما کلاه سرش نبود.اونو تو دستش گرفته بود.پشتش به اون خانومه بود.خانومه داشت میرفت سمت در ورودی که یهو خورد به لایتو.لایتو کلاهش از دستش افتاد.خانومه خم شد و کلاهشو برداشت و داد به لایتو.لایتو رفت تو محو چشمای قرمزش.کت خانومه یه کلاه داشت.جوری که صورتش معلوم نبود.اون کلاهو داد و رفت تو بیمارستان.لایتو متعجب بد جور یاد یویی افتاد.رفت تو بیمارستان.خانومه رو پیدا کنه اما پیداش نکرد.خانومه رفت تو اتاق کرولاین.کلاهشو برداشت.یویی بود.موهاش بلند شده بود و تا کمرش بود.موهاشو دم اسبی بسته بود.کرولاین تعجب کرد:

کرولاین:کاترین،من فکر کردم تو الان بستری شدی

یویی:من یویی هستم.

کرولاین:شوخیت گرفته کرولاین

یویی یه سرنگ برداشت.از دست خودش خون گرفت و به کرولاین تزریق کرد:

کرولاین:چیکار میکنی؟

یویی:بازی شروع شده!!

کرولاین:چی؟

یویی یه بالشت برداشت و گذاشت رو صورت کرولاین و خفش کرد.یویی از اونجا رفت.داشت میرفت سمت در خروجی.یهو لایتو انتهای سالن پیداش شد.یویی اهمیتی نداد و رفت بیرون.لایتو دوید و رفت دنبال یویی.اون هنوز نمیدونست اون یوییه.وقتی رفت تو محوطه هیچ کس نبود.صبح ساعت 7:15

کاترین به هوش اومد.دیمن و لایتو هم تو اتاقش بودن:

کاترین:آه.سرم

دیمن:کاترین!!!

لایتو:بالاخره بیدار شدی بیچ-چان

کاترین:چه بلایی سرم اومده

دیمن:تو خودت چی یادت میاد؟

کاترین:یادمه داشتم کرولاینو از ماشین دور میکردم یهو صدای منفجر ماشینو شنیدم.کرولاین از دستم ول شد و خودمم با سر رفتم تو دیوار.دیگه هیچی یادم نیومد.

دیمن:پایان.داستان ما به سر رسید کلاغه به خونش

لایتو:نرسید

کاترین:خوبه بلای دیگه ای سرم نیومد.

لایتو:خب.به نظر میاد خوبی.لباساتو بپوش برگردیم

کاترین:باشه.

یهو پرستار اومد:

پرستار:بالاخره به هوش اومدی.سرگیجه نداری؟

کاترین:نه.

پرستار:سردرد چی؟

کاترین:نه.

پرستار:خوبه.خب آقایون بیمار ما رو تنها بذارید باید استراحت کنه

کاترین:آم.من خوبم.فکر کنم بتونم مرخص شم

پرستار:چی؟شوخی میکنین.شما حداقل باید تا 24 ساعت دیگه استراحت کنید.

کاترین:آه.من نمیتونم.امشب دبیرستانمون جشن گرفته.من میخوام برم

پرستار:خب من با دکترتون صحبت میکنم اما این آقایون باید برن تا شما استراحت کنید

کاترین:باشه.پسرا؟

لایتو:باشه.ما رفتیم بیچ-چان

دیمن:چند بار بهت بگم.به خواهرم احترام بذار.

لایتو و دیمن همین طور داشتن با هم جروبحث میکردن از اتاق رفتن بیرون.پرستار هم رفت بیرون.دیمن رفت خونه.لایتو هم رفت عمارت.ساعت 8 کاترین نتونست تحمل کنه.رفت تا یه سری به کرولاین بزنه.تا رسید دم در یه صدایی شنید:

.:آیییییییی

کاترین از لای در یه نگاهی انداخت.کرولاین داشت از یه پرستاری خون میخورد.کاترین همون طور تو بهت بود.یهو یه دستی اومد رو شونش:

پرستار:شما اینجا چیکار میکنید؟

کاترین درست ایستاد اما صورتش مثل گچ سفید شده بود:

پرستار:اوه معلومه حالت خیلی بده.بیا یکم استراحت کن

کاترین:آم.مناونجاکرولاین.

پرستار:بیا یکم استراحت کن

کاترین:آه.شما گوشی دارین؟

پرستار:بله.میخواین به کسی زنگ بزنید؟

کاترین:بله.

پرستار گوشیشو داد به کاترین.کاترین زنگ زد به لایتو:

لایتو:سلام

کاترین:سلام.لایتو.

لایتو:اوهبیچ-چان.چته؟ترسیدی؟

کاترین:فقط.فقطخودتو زود برسون اینجا

لایتو:چرا اونوقت؟

کاترین:حرف نزن فقط گوش بده.به ریجی بگو بیاد یه مشکلی پیش اومده.

لایتو:چه مشکلی؟

کاترین:بیااااااااااااا.

کاترین قطع کرد و داد به پرستار و رفت تو اتاقش.بعد از نیم ساعت لایتو با نیکلاوس و ریجی اومدن.نیکلاوس زودتر از همه رفت تو:

نیکلاوس:سلام کوچولو

کاترین:نیکلاوس!!

نیکلاوس:عاشقم شدی نه؟

کاترین:چی؟

لایتو:هیچی بابا.جواب سلام یه بچه پررو رو بدی همین میشه.

ریجی:برای چی گفتی بیایم؟

کاترین از رو تخت بلند شد و رفت سمت اتاق کرولاین.اون سه تا هم رفتن.کاترین درو باز کرد و رفت تو.کرولاین رو تختش نشسته بود و داشت مجله میخوند.هیچی لکه خونی هم نبود.هیچ جنازه ای هم نبود:

کاترین:چی؟

کرولاین:سلام پسرا

کاترین:همین جا بود.خودمخودم دیدمش

کرولاین:چیرو؟

کاترین:برای من نقش بازی نکن.من دیدم داشتی از گردن اون پرستار خون میخوردی.

کرولاین مجله رو گذاشت کنار و از رو تخت بلند شد:

کرولاین:مثل اینکه پرستار یادش رفته نباید زیاد بهت خواب آور میزده.زیادی زده حالت بد شده.

لایتو:ها ها ها ها ها ها کرولاین نمیتونه یه سوسک له کنه چه برسه خون بخوره آی دلم

نیکلاوس:نه من میتونم بوی خون رو اینجا احساس کنم

ریجی:منم همین طور.خون.خون زیاد.

کرولاین:شما میخواین اینجا خون باشه.به خاطر همین بوی خونو احساس میکنین.

نیکلاوس رفت سمت در کمد.کرولاین رفت سمت نیکلاوس و دستشو گذاشت رو کمد:

کرولاین:دارین شورشو در میارین

نیکلاوس دندونای نیششو بهش نشون داد.کرولاین دستشو از رو کمد برداشت.نیکلاوس در کمد باز کرد و جنازه پرستار از توش افتاد بیرون.همشون تعجب کرده بودن.تمام لباس پرستار خونی بود.نیکلاوس کرولاینو نشوند رو تخت.دهن کرولاین به زور باز کرد.دندونای نیشش به اندازه دندونای یه خون آشام بود:

نیکلاوس:که این طور.

کرولاین:باشه باشه.دیشب ساعت 12:30 بود.من بیدار بودم.یهو یه دختری اومد تو اتاقم.اولش فکر کردم کاترینه یعنی کپی کاترین بود.فقط موهاش بلوند و بلَند بود و چشماش قرمز بود.من اولش بهش گفتم اون باید الان بستری باشه اون گفت یوییه.من بهش گفتم شوخیت گرفته.بعد از خودش خون گرفت و بهم تزریق کرد.بعد من ازش پرسیدم چرا اینکارو میکنه بعد اون یه بالشت برداشت و بهم گفت بازی شروع شده و منو خفه کرد.امروز صبح پرستار اومد تو اتاقم.داشت سرممو عوض میکرد یهو دستش لیز خورد و سوزنو تو انگشت خودش فرو کرد.خون اومد.من چیکار میتونستم بکنم؟

کاترین:خدای من!!!

لایتو:مثل این که یه هیولای دیگه ای بهمون اضافه شد

ریجی:ممکنه کنترلشو از دست بده و ما رو تو خطر بندازه.

لایتو:الان باید با این بیچ-چان و این خون آشام و این جنازه چیکار کنیم

ریجی:من از پذیرش پرسیدم.امروز مرخصید.شما دوتا برید لباساتونو بپوشید.نیکلاوس و لایتو هم برید این جنازه رو بذارید تو سر خونه.

نیکلاوس:از سرما بدم میاد

لایتو:قرار نیست که تو سردخونه بخوابی.میریم میذاریم و میایم بیرون.اما یه چیزی تو این نقشه اشکال داره.

ریجی:چی؟

لایتو:اگه یکی بره تو سردخونه و جنازه اینو ببینه چی میشه؟

ریجی:فکر میکنن یکی از جنازه هاست دیگه.

نیکلاوس:به احتمال 99 درصد میفهمن

ریجی:اگر این طور فکر کنی همین جوری میشه.

کاترین و کرولاین لباساشونو عوض کردن.نیکلاوس و لایتو هم یواشکی جنازه رو بردن سردخونه.اونا رفتن عمارت و کرولاین رو تو اتاق لایتو زندانی کردن.تا شب هم حق نداشت بیاد بیرون.شب کاترین رفت جشن مدرسه.خیلی از دست کرولاین عصبانی بود.شب ساعت 8 کرولاین یکم سر و صدا کرد.لایتو رفت تا یه سری بهش بزنه کرولاین پشتش ظاهر شد و گردنشو شکست و رفت بیرون.رفت سمت مدرسه.خیلی خون احتیاج داشت.اول رفت سراغ روشنا.روشنا یه گوشه تک وتنها ایستاده بود و داشت بقیه رو نگاه میکرد.همین طور داشت نگاه میکرد که یهو چشمش خورد به کرولاین:

روشنا:سلام،کرولاین.بهتری؟

کرولاین:آم.آره.بهترم میشم

روشنا:منظورت چیه؟

کرولاین دستشو گذاشت رو دهن روشنا.دندونای نیشش دراومد.روشنا خیلی ترسید.تا خواست صورتشو نزدیک گردن روشنا کنه یکی از پشت گردنشو شکست.اون یه پسر قد خوشتیپ بود:

:سلام،مادام

روشنا:سس.سلام

:حالتون خوبه؟

روشنا:بب.بله

.:من کریس هستم

روشنا:من روشنا هستم

کریس:خب آم.اون میخواست خونتو بخوره نه؟

روشنا:آم.نه!

کریس دندونای نیششو نشونش داد.روشنا مثل گچ سفید شد:

کریس:نترس ما گرگینه ها نمتونیم از خون انسان ها تغذیه کنیم.

روشنا:.

کریس:اوهرازمو گفتم.به درک

کاترین داشت میومد با دوتا لیوان آبجو:

کاترین:بیا روشنا برات آبجو اوردم

کریس برگشت.کاترین تا کریسو دید لیوانا از دستش افتاد:

کاترین:کریس

کریس:سلام دست پا چلفتی

کاترین رفت بغل کریس:

کاترین:خدای من.کریس خیلی وقت بود ندیده بودمت.

کریس:دلم برات تنگ شده بود

کاترین از تو بغل کریس اومد بیرون:

کاترین:اینجا چیکار میکنی؟

کریس:پدربزرگم گفت بیام توکیو من فکر کردم اینجا خیلی مزخرفه اما با یه بانوی زیبا آشنا شدم که نظرمو عوض کرد.

کاترین:آه.روشنا رو میگی اون از زیبا هم زیباتره.

روشنا:ممنون کاترین

یهو کاترین چشمش افتاد به کرولاین که بیهوش بود:

کاترین:خدای من چه اتفاقی افتاده؟

کریس:این خانوم خون آشام سعی داشت بانوی زیبایی رو بکشه اما نقشش نیمه کاره موند

کاترین:کرولاین خون آشام نیست فقط

روشنا:کریس خودش یه گرگینس

کاترین:چی!؟!؟!؟!؟

کریس:بله.

کاترین:اوهکه این طور.چه جالب

کریس:چی؟

کاترین:منم یکی رو میشناسم که گرگینس

کریس:کی؟

کاترین نیکلاوس رو صدا زد.نیکلاوس تا صدای کاترینو شنید عین جن پشتش ظاهر شد:

نیکلاوس:چیه؟

کاترین:جیــــــــــــــغ.نیکلاوس نزدیک بود سکته بزنم

کریس:مثل بچگیات جیغ میکشی.یادته تو فرانسه همش بهت عنکبوت نشون میدادم؟

کاترین:خاطرات بچگی هیچ وقت از خاطر نمیره

روشنا:جدا؟شما تو بچگی با هم آشنا شدین؟

کاترین:آره

کریس:مادرت باید ازم معذرت خواهی کنه.سرمو شیره مالید که میرید و برمیگردید اما هیچ وقت برنگشتی.

کاترین:اگه زنده بود حتما معذرت خواهی میکرد

کریس:اوه یعنی

کاترین:آره.اسباب کشی کرد.رفت اون دنیا!

کریس:اوه واقعا متاسفم

کاترین:اوهآره.حالا این بحث مرگ و میرو جمع کنین.آره کریس این آقایی که میبینی یه گرگینه هست.

کریس:اوه این یکی از رقیبای گروهمونه.از ملاقات دوباره باهات خوشبختم

نیکلاوس:خوب نقش بازی میکنی.خــــوب.من رفتم کاترین.من وقت اضافه ندارم تا با این هدر بدم

نیکلاوس رفت.کاترین رفت یه گوشه ی دیگه تا برای خودش آبجو برداره.همین طور داشت میرفت سمت مدرسه یهو چشمش افتاد به روشنا و کریس.خیلی با هم صمیمی شده بودن.کاترین یه لبخند ملیح اومد رو لباش.کاترین رفت تو مدرسه تا یکم از جمعیت دور باشه یهو آیاتو رو دید که داشت کل سالونو با بنزین یکی میکرد:

کاترین:هی داری چیکار میکنی؟

آیاتو تا صدای کاترین شنید بطری رو به یه طرف پرت کرد:

آیاتو:خب خب اینم خانوم پر دردسر.این بار میخوای چه دردسری درست کنی؟

کاترین:دردسر؟مگه من چیکار کردم؟

آیاتو اومد سمتش و دستشو گرفت و هلش داد توی یه کلاس.کلاس با بنزین یکی شده بود.آیاتو یه کبریت انداخت تو کلاس و درو قفل کرد.اون میخواست کاترینو

قسمت بعدی=15 تا نظر


خب خب قسمت 14 آمادس.یه قسمت عالی،رمانتیک،عاشقانه و پر اطلاعات و تصویر.خب برید ادامه مطلب

اون بهش بیهوشی زد اما نه هر بیهوشی:

کاترین:چیشد؟بهش خواب آور زدی؟اصلا اون تفنگو از کجا اوردی؟

دیمن:نه،بهش گل شاهپسند زدم اینم عمو اریک برام پست کرده بود.

کاترین:اریک؟باورم نمیشه یادی هم از ما کرده.حالا این شاهپسند چیه؟یه نوع بیهوشیه؟

دیمن:همینو میخواستم بهت بگم ولی نباید اینا بفهمن.

کاترین و دیمن سوار موتور دیمن شدن.رفتن و وارد یه جنگلی شدن.تو اون جنگل یه کلبه ی کوچیک و چوبی رو دیدن.رفتن توش .توش پر از گل بود.اونم نه از هر گلی.فقط دو نوع گل توش بود.گل شاهپسند و زوزه کشای شب:

گل شاهپسند:

زوزه کشای شب:

کاترین:اینا چین؟

دیمن این گلی که میبینی شاهپسنده.خون آشاما نمیتونن جلوش مقاومت کنن.اینم زوزه کشای شبه.گرگینه ها نمیتونن بوش کنن چون بیهوش میشن.نقطه ضعف گرگینه ها زوزه کشای شبه.

کاترین:آهانپس که این طور.بالاخره نقطه ضعفشونو فهمیدیم.

دیمن:من فهمیدم نه تو.اینا حکم سم رو دارن.هیچ کس نباید جاشونو بفهمه.

بعد دیمن یه گلدون سفید رو برداشت و داد بهش.یه شاهپسند و یه زوزه کشای شب داشت:

کاترین:با این چیکار کنم؟

دیمن:موقع خطر اینو توی آب جوش بنداز و بریز تویه بطری و بپاش تو صورت طرف.

دیمن کاترینو برد عمارت.جفتشون رفتن تو.همشون تو پذیرایی بودن:

لایتو:بفرما بیچ-چان هم اومد

سوبارو:حالا منو بیهوش میکنی آره؟

دیمن:آهفقط یه شوخی بود.تو چقدر همه چیرو جدی میگیری!!!

سوبارو:اون لعنتی چی بود؟وقتی بهم تزریقش کردی انگار اسید بهم تزریق کردن.

دیمن:خب جالبیش همینه دیگه.اسید قاطیش بود<<عجب دروغگوییه0___0>>.

لایتو:اون چیه دستت؟

کاترین گلدونو پشتش قایم کرد:

کاترین:هیچی!!!!

لایتو رفت سمت کاترین:

لایتو:زود باش بهم نشونش بده

دیمن گلدونو از کاترین گرفت و برد جلوی صورتش:

دیمن:چیزی نیست.گله!!!!!!!

لایتو بوش کرد.بعد از چند ثانیه لایتو سرشو گرفت:

لایتو:آهسرم.این دیگه چی بود؟وای.سرم!!!!!

دیمن:خبخب میدونی این کمیابه و نباید از نزدیک بوش کرد.

لایتو:چرا؟

دیمن:اینجوری میشی!!!!

دیمن کاترینو برد سمت اتاقش.کاترین گلدونو گذاشت رو میز.کاترین لباساشو عوض کرد.داشت میرفت که بخوابه که یهو لایتو رو تختش دید:

کاترین:اوه.لعنتلایتو ترسیدم.

لایتو:تو این لباس بیشتر ازت خوشم میاد

کاترین:ببین من حوصله ندارم با تو جروبحث کنم.خسته هم هستم،پس مثله بچه آدم برو بیرون

لایتو:من تا حالا انسان بودن رو احساس نکردم.انسانیت و احساسات من برای همیشه خاموش شده و هیچ کس نمیتونه این دوتا رو روشن کنه.

کاترین:اگه من روشنش کنم!!!!

لایتو:فقط باید منو ببوسی!!!

کاترین:این کاری که خواستی بکنم از رفتن تو معده خوک چندش آورتره

لایتو:میخوای امتحان کنی؟

کاترین اومد کنار تخت و لبه پتو رو گرفت کشید:

کاترین:نه.به هیچ.وجهبلند شو.

لایتو:چطوره امشب کنار تو بخوابم.شب از ترس سکته نکنی.

کاترین:آههر طور راحتی.من که خیلی خستم.واسمم هیچ اهمیتی نداره.

کاترین رفت زیر پتو و پتو رو تا گردنش بالا برد تا لایتو نتونه گازش بگیره:

لایتو:چیشتو خودتو از من پنهان میکنی؟چه کار بیهوده ای!!

و رفت و خودشو چسبوند به کاترین و بغلش کرد:

کاترین:من میخوام امشب سالم بمونم و نمیرم

لایتو:خب تو نمیتونی.تو نمیتونی تا وقتی من اینجا هستم سالم بمونی

کاترین:آهرقت آوره.الان دقیقا احساس یه قربانی رو دارم

لایتو:چون هستی.

اونشب کاترین با هزار بدبختی گذروند.صبح موقع رفتن به دبیرستان سوبارو همش با عصبانیت بهش نگاه میکرد.کاترینم از ترس این که سوبارو نگیره بکشتش ساکت بود.اون روز دبیرستان زودتر تعطیل شد چون قرار بود برای فردا شب برنامه ریزی کنن.فردا شب سالگرد تاسیس دبیرستان بود.وقتی روشنا داشت وسایلشو از تو کمدش داشت برمیداشت کاترین رفت پیشش:

کاترین:سلام

روشنا:اوه.سلام آجی

کاترین:چطوری؟

روشنا:خوبم.

کاترین:من یه منظوری داشتم که اومدم پیشت

روشنا:خب بگو

کاترین:تو از آیاتوآم.خوشت میاد؟

روشنا:قبلا آره

کاترین:چه حیف!!!

روشنا:چرا؟

کاترین:خب میدونی تو عمارت اون خیلی از تو حمایت میکنه و خیلی.

روشنا:خیلی چی؟زود باش بگو!

کاترین:خیلی بهت فکر میکنه.

روشنا:دروغ که نمیگی؟

کاترین:چرا باید به آجی خودم دروغ بگم.

روشنا:خب راستش منم ازش بدم نمیاد

کاترین:من یه فکری دارم این که یه فرصت دیگه به آیاتو بده.

روشنا:خبباشه

کاترین:خب.ساعت 9 شب تو عمارت میبینمت

روشنا:باشه

شب کاترین حوصلش سر رفته بود و منتظر بود.واسه این که یکم سرگرم بشه رفت یکم بیلیارد بازی کنه.وقتی رفت دید لایتو رو میز بیلیارد نشسته و یه فنجون دستشه.کاترین از این که اومده بود اونجا پشیمون شد و راهشو کج کرد تا بره یهو لایتو صداش زد:

لایتو:هی بیچ-چان وایسا

کاترین:چیه؟

لایتو:خب میدونی من داشتم فکر میکردم که تو یکم زبون دراز شدی.

کاترین:خب اشتباه فکر کردی

لایتو از رو میز بیلیارد بلند شد و فنجونو انداخت زمین وفنجون هم شکست :

لایتو:وای کاترین چرا فنجونو شکستی؟

کاترین:اما من این کارو نکردم

لایتو:خب مشکل همین جاست.تو داری رو حرف من حرف میزنی

کاترین:نه من دارم واقعیت رو میگم

لایتو:جمعش کن

کاترین:تو شکستیش.چرا من باید جمعش کنم؟

لایتو:ببین اگه هی بخوای رو حرف من حرف بزنی مجبور میشم دست رو نقطه ضعفت بذارم و یکم قلقلکش بدم

کاترین:مثلا چجوری؟

لایتو:الانه که روشنا برسه.از اون شروع میکنم

کاترین:باشهفقطفقط پای اونو وسط نکش

لایتو:حتما!!

کاترین رفت جلوی لایتو زانو زد و تیکه های فنجونو جمع کرد.همین طور داشت تیکه هارو جمع میکرد یهو لایتو پاشو گذاشت رو دست کاترین و یه تیکه از فنجون رفت تو دستش.یه تیکه ی بزرگ:

لایتو:این به خاطر این بود که دیگه رو حرف من حرف نزنی.

کاترین همه حواسش به دستش بود.داشت از دستش خون میومد:

لایتو:اوه اوه آقای عاشق پیشه داره میاد.شما دو تا رو تنها میذارم.

کاترین هیچ توجهی نکرد.اون تیکه رو از تو دستش دراورد و بلند شد.تا خواست بره سمت دستشویی یهو آیاتو جلوش ظاهر شد:

کاترین:اوهلعنتی!!!

آیاتو:میبینم دستت اوف شده!!

کاترین:به تو ربطی نداره.

آیاتو:هر چیزی راجب به خون به من مربوطه.

بعد آیاتو دست کاترینو گرفت و خونش دستشو خورد بعد از چند ثانیه کاترینو به طرف خودش کشید و گردنشو گاز گرفت.اون قدر ازش خون خورد که داشت بیهوش میشد.تو همین حالت یهو روشنا پیداش شد و آیاتو رو تو وضعیت دید:

روشنا:آیاتو!!!!!!

یهو آیاتو به خودش اومد.سرشو اورد بالا و روشنا رو دید:

آیاتو:روشنا.من.من

روشنا:خدای من.باورم نمیشه.

آیاتو:میتونم برات توضیح بدم

روشنا از اونجا بدو بدو رفت.آیاتو کاترینو ول کرد و رفت دنبال روشنا.داشت بارون میومد.روشنا داشت میدوید.آیاتو جلوش ظاهر شد و روشنا رو گرفت:

آیاتو:روشناروشنا

روشنا:خواهش میکنم به من آسیب نرسون

آیاتو:من هیچ وقت همچین کاری نمیکنم

روشنا:جدا؟با اون چیزی که من دیدم توتو

آیاتو:من چی؟

روشنا:یه هیولایی!!!!!

آیاتو:شاید قبلا بوده باشم الان نیستم

روشنا:تو داشتی دوست منو میکشتی.کسی که به من گفت به تو یه فرصت دیگه بدم اما اون فرصتو از دست دادی

آیاتو:واقعا؟اون بهت گفت یه فرصت دیگه به من بدی؟

روشنا:اره اما تو چیکار کردی؟لطف کاترینو اینجوری جبران کردی.من عمرا دیگه بهت فرصت بدم

آیاتو:نمیذارم بری

روشنا میخوای چیکار کنی؟منو بکشی؟خون منو بخوری؟

آیاتو:عشقمو بهت ثابت میکنم.

روشنا دستای آیاتو رو زد کنار:

روشنا:تو قلب تو هیچ عشقی نیست.جای تعجبم نداره.چون تو یه شیطانی!!

وبه راهش ادامه داد:

آیاتو:شاید من یه شیطان باشم اما تو یه فرشته ای!!!!!!!!!!

و دست روشنا رو گرفت و به طرف خودش کشید و روشنا رو بوسید.*__*با این که آیاتو میخواست این بوسه طولانی تر بشه اما صورتشو میکشه عقب چون میترسید دندونای نیشش لبای سرخ روشنا زخمی کنه:

آیاتو:نمیخوام از دستت بدم

روشنا:پس باید چیکار کنی؟

آیاتو:نمیدونم اما میفهمم

و روشنا رو بغل کرد

*********************

ریجی داشت میومد تا فنجونش رو برداره یهو کاترینو کف زمین دید.کاترین نیمه هوشیار بود.فقط اطرافشو میدید.نه چیزی میشنید و نه چیزی رو میفهمید.ریجی اومد و کاترینو بغل کرد و بردش تو اتاقش.تو اتاق ریجی کاترین داشت کم کم بیهوش میشد.ریجی نشست رو تخت کنار کاترین و دستشو باند پیچی کرد:

کاترین<<با صدای خفه>>:ممم.ممنون ریجی.

ریجی:احتیاجی به تشکر نیست.

کاترین:روش.روشنا

ریجی:ششششش.لازم نیست نگرانش باشی.فقط آروم و راحت استراحت کن.

کاترین چشماشو بست و به خواب عمیقی فرو رفت.بعد از این که کاترین به خواب رفت باند پیچی دستش هم تموم شد.ریجی رفت دستشویی تا دستشو بشوره چون خونی شده بود و دستکشش رو عوض کنه.در همین موقع که ریجی تو اتاق نبود لایتو اومد تو و کنار تخت کنار کاترین ایستاد:

لایتو:خیلی خوش شانسی بیچ-چان.خیــــــــــلی

یهو صدای باز شدن در اومد.لایتو یهو ناپدید شد.ریجی اومد تو.دستکش جدیدشو از تو کشو در اورد و تو دستش کرد.داشت وسایل رو میزشو مرتب میکرد یهو چشمش خورد به کاترین.وسایل رو میزشو ول کرد و رفت رو تخت نشست کنار کاترین.چند دقیقه بهش خیره شد.موهاش افتاده بودن رو صورتش.نمیتونست باور کنه این دختر همزاد یه شیطانی مثل یوییه.

سوبارو از پشت به کاترین خیره بود.سوبارو درو بست و رفت سمت اتاق خودش.رفت تو اتاق خودش و هر چیزی که داشتو ریخت به هم.

اینم عکسش<<البته تو داستان شب بود اما تو این عکس روزه>>:

در همین حال یهو لایتو اومد تو اتاق سوبارو:

لایتو:سلام داداش

سوبارو یه گلدونو برداشت و پرت کرد سمت لایتو.لایتو جاخالی داد:

لایتو:من نیومدم تا با تو دعوا کنم اومدم تا باهات حرف بزنم

سوبارو:من با تو هیچ حرفی ندارم

لایتو:تو بیش از حد داری شلوغش میکنی

سوبارو:اوه آره تو راس میگی.البته این حرفو به خاطر این میزنی که از کاترین متنفری

لایتو:شاید.چیه؟نکنه تو هم گول ظاهر مهربونشو خوردی.

سوبارو:چیشش.مزخرف.گورتو از این جا گم کن برو بیرون

لایتو:اوهپس حق با من بود

سوبارو:منظورت چیه؟

لایتو:تو هم مثله ریجی ساده لوح و نادونی.داری مثل وقتی رفتار میکنی که یویی پیش ما بود.به عاقبتش فکر کن

سوبارو:من نه به تو و نه به اون فکر میکنم.من به هیچ کس فکر نمیکنم.هیچ کس!!!

لایتو:از رفتارت معلومه!!!!!

لایتواز اونجا رفت.سوبارو دست برداشت و رفت کنار پنجره نشست و گلا رو نگا کرد.آیاتو هم روشنا رو رسوند خونش یعنی خونه ی بانی.موقع پیاده شدن آیاتو هم پیاده شد و دست روشنا رو گرفت:

آیاتو:روشنا

روشنا:بله.

آیاتو:یادت نره یه شیطان عاشقته و همش به تو فکر میکنه.

روشنا:آمتو هم یادت نره.

آیاتو:جدا؟

روشنا:میتونی از کاترین هم بپرسی!!

روشنا یه لبخند ملیحی زد و میره سمت خونه.آیاتو هنوز تو شوک بود.باورش نمیشد روشنا هم همون حس رو داره.اون قدر خوشحال بود که وقتی رسید عمارت هر کسی میدیدش میفهمید دردش عاشقیه.اون شب دبیرستان نرفت.اصلا هم خوابش نمیبرد. معلوم بود روشنا یه تیر عاشقی زده تو قلبش محکم.طوری که هیچ وقت یادش نمیره.

خب خب این قسمت عاشقانه و رومانتیک هم تموم شد اما حالا حالا تمومن میشه تازه اولاشه.

قسمت 15=15 نظر


قسمت 13 رو بعد از قرنی گذاشتم.ببخشید بابت تاخیر!چون کلاسام شروع شدن.زیاد نمیتونم زیاد بیام وب.خب برید ادامه مطلب

صبح کاترین با صدای زنگ ساعتش بیدار شد.ساعت 6 صبح بود.کاترین با ناامیدی کامل بلند شد و رو تختش نشست.هنوز تو حال و هوای دیروز بود.کاترین نیدونست خوشحال باشه یا ناراحت؟خوشحال به خاطر این که برادرش اون قدر دوسش داره که گرفت کاناتو رو لت و پار کرد و ناراحت به خاطر این که دوباره وارد جهنم شده بود.کاترین از رو تختش بلند شد و رفت لباساشو عوض کرد.کیفشو برداشت و از اتاقش رفت بیرون.در اتاقشو قفل کرد و کلیدشو گذاشت تو کیفش.کاترین تا برگشت بره پایین یهو لایتو جلوش ظاهر شد:

لایتو:سلام بیچ-چان

کاترین:سلام

لایتو:چرا در اتاقتو قفل کردی؟

کاترین:به خودم مربوطه.

لایتو:میخوای از گربت محافظت کنی؟

کاترین:نمیدونم درباره چی حرف میزنی.

بعد کاترین لایتو رو با بیحالی زد کنار و رفت سمت پذیرایی.کاترین رفت تا صبحانشو بخوره.هیچ کس سر میز نبود.کاترین نشست و شروع به خوردن کرد.داشت همین طور میخورد یهو ریجی اومد اونجا:

ریجی:صبح بخیر

کاترین:صبح بخیر

ریجی:بیا تو پذیرایی.

کاترین:چرا؟

ریجی:میفهمی.فقط زود باش

کاترین بلند شد و رفت تو پذیرایی.همشون اونجا بودن.از چشماشون معلوم خسته بودن،فقط آیاتو اخماش تو هم بود:

ریجی:خب میخواستیم یه چیزی بهت بگیم.دبیرستانتو باید عوض کنی.

کاترین:اوه.جک قشنگی بود.حالا بذار برم صبحانمو بخورم.

آیاتو:کارد بخوره به اون شکمت.یه دیقه صبر کن ببین این چی ور ور میکنی.

کاترین:ببین من نه نمیتونم و نه میخوام دبیرستانمو عوض کنم.بذارش برای سال بعد.اوه سال بعدی وجود نداره.چون تا سه ماه دیگه من اینجا نیستم.در ضمن امسال که تموم بشه من برمیگردم به زادگاهم یعنی فرانسه.

لایتو:اوه پس ما با یه دورگه سروکار داریم.پس بگو چرا خونت این قدر شیرینه.شنیدم خون فرانسوی ها با کیفیته.

ریجی:دبیرستان تو داره میره رو اعصاب ما.ما نمیتونیم هم صبح مواظبت باشیم هم شب ها.

کاترین:فکر کنم احتیاج به سمعک داری.نشنیدی؟نمــــــــــــــی خــــــــــوام!!!!!!!!!!!!!!

ریجی:من نه کرم نه احتیاج به سمعک دارم.اگر قبول نکنی مجبور میشیم به زور دبیرستانتو عوض کنیم

کاترین:عوض کن تا عوضت کنم

کاترین این حرفو زد و از اونجا رفت.کیفشو برداشت و پیاده رفت سمت دبیرستان.وقتی رسیدکرولاینو ندید.رفت پیش بانی.بانی و روشنا داشتن حرف میزدن:

کاترین:سلام بچه ها

بانی:سلام

روشنا:سلام آجی

کاترین:بچه ها کرولاین کجاست؟

بانی:رفته تا تست رانندگی بده

کاترین:جدا؟

روشنا:آره یه هفته دیگه تولدشه میتونه گواهینامه بگیره

بانی:به سن قانونی میرسه.کوفتش بشه

کاترین یه پوزخندی زد و هر سه تاشون رفتن سر کلاسا.موقعی که داشتن ازحیاط مدرسه بیرون میرفتن یهو کرولاینو دیدن خیلی خوشحال بود:

بانی:چته؟شنگولی؟

روشنا:قبول شدی؟

کرولاین:آررررررررررررررره

کاترین:اوهپس کی گواهینامه میگیری؟

کرولاین:سه هفته دیگه

روشنا:خیلی خوشحالی نه؟

کرولاین:آره

بانی:خوشحالترم میشی!!!

کرولاین:چی؟

هر سه تاشون داشتن میخندیدن که یهو کاترین چشمش خورد به سوبارو که با عصبانیت داشت اونا رو نگاه میکرد:

کاترین:بچه ها.من.من دیگه باید برم.

بانی:چی؟

روشنا:چرا؟

کاترین به سوالاشون جواب نداد و رفت سوار ماشین.بعد این که کاترین سوار ماشین شد سوبارو هم سوار شد.اون سه تا هم داشتن نگاشون میکردن:

بانی:خیلی عوضیه!!!

روشنا:من نگران کاترینم.

کرولاین:نظریم درباره خون آشاما عوض شد اما

بانی:اما؟

کرولاین:خیلی خوشگلن!!!!

بانی و روشنا همین طور داشتن نگاش میکردن:

کرولاین:نیستن؟امنه؟خیلی.خیلی زشتن.

روشنا و بانی و کرولاین رفتن خونشون.تو عمارت کاترین داشت تکالیفشو مینوشت که یهو احساس کرد یکی تو اتاقشه.کاترین یه نگاه به اطراف انداخت.کسی نبود.کاترین دوباره سرگرم شد یهو احساس کرد یکی داره گردنشو لیس میزنه.کاترین برگشت و لایتو رو دید:

لایتو:سلام بیچ-چان

کاترین:خدافظ

لایتو:داری چیکار میکنی؟

کاترین:دارم مشقامو مینویسم

لایتو:آه.من خیلی تشنمه.

کاترین:یه بطری آب تو کیفمه.برو و برش دار

لایتو:هیچی جزخون تو نمیتونه منو سیراب کنه.

کاترین خیلی ترسید اما نشون نداد.لایتو میخواست دندوناشو تو گردن کاترین فرو کنه یهو یکی در اتاقو باز کرد:

آیاتو:لایتو!!

لایتو:به به آقای عاشق پیشه!!

آیاتو:بامزه.گفتم بیام بهت بگم که بیای دارت بازی کنیم.کاناتو هم میاد.

لایتو:آخ جون با جایزه ای به نام.کاترین سالواتور

کاترین:چی؟

لایتو:پایین میبینمت.نیای به ضرر خودته

لایتو و آیاتو از اتاق کاترین رفتن بیرون.کاترین با خودش گفت به حرفش گوش نده لایتو اذیتش میکنه.به خاطر همین کاترین یه سویشرت بنفش پوشید.کاترین رفت پایین.دید کاناتو،لایتو و آیاتو اونجا ایستادن و منتظر کاترینن:

لایتو:بیا اینجا بیچ-چان

کاترین رفت پیش لایتو:

لایتو:خب بازی شروع میشه.از بزرگ به کوچیک.هرکی بیشترین امتیاز رو بگیره جایزش ایشونه.

کاترین:دوباره شروع شد!!!!

آیاتو 60 امتیاز رو گرفت.کاناتو 70 تا امتیاز گرفت.کاترین همین طور بی اهمیت داشت اونا رو نگاه میکرد و لایتو کاترینو گرفته بود و میخندید.

وقتی نوبت لایتو شد،کاترین انگار به برق وصلش کرده باشنش.لایتو 90 امتیاز گرفت:

کاترین:باورم نمیشه!!!!

لایتو:خب خب بیچ-چان خودتو واسه یه درد وحشتناک آماده کن

کاترین خواست فرار کنه لایتو دستشو گرفت و اونو به طرف خودش کشید.صورتشو نزدیک گردن کاترین کرد.داشت دهنشو باز میکرد که یهو یه صدایی اون به طرف خودش جلب کرد.صدای نیکلاوس بود:

نیکلاوس:پس من چی؟

لایتو:دیمن؟

دیمن و دوستش نیکلاوس اومده بودن اونجا:

کاترین:دیمن

دیمن:سلام خواهر کوچیکه

کاناتو:از جونت سیر شدی اومدی اینجا؟

دیمن:نخیر،فقط اومدم دوستمو با خونه جدیدش آشنا کنم

آیاتو:چی؟

نیکلاوس:بله،من قراره اینجا بمونم،ریجی هم میدونه

آیاتو:اگه ریجی گذاشته من نمیذارم

نیکلاوس چشماش برق زد و مثل گرگا شد و دندونای نیشش در اومد:

لایتو:تو.

نیکلاوس:درسته،من یه گرگینم.

نیکلاوس اومد جلوتر و یه دارت برداشت:

آیاتو:چطور ممکنه؟

نیکلاوس:خاندان لاکوود گرگینه بودن.نسل پشت نسل

لایتو:خب که چی؟

نیکلاوس:من صداتونو شنیدم.دیدم شرط بندی کردین سر خانوم کاترین.منم میخوام شانسمو امتحان کنم

لایتو:عمرا بتونی بزنی تو هدف

نیکلاوس دارتو پرت کرد و دقیقا خورد وسط.کاناتو،لایتو و آیاتو هم اکنون 0___0.نیکلاوس رفت سمت کاترین:

نیکلاوس:خب جایزه مال منه.

لایتو:اوکی!!!!

لایتو کاترینو هل داد سمت نیکلاوس.نیکلاوس کاترینو گرفت.صورتشو نزدیک گردن کاترین کرد.دیمن هم بیخیال ایستاده بود.نیکلاوس زیر گوش کاترین گفت:من اهل این کارا نیستم!!!

و کاترینو هل داد سمت دیمن:

لایتو:جدا؟تو از انسانا تغذیه نمیکنی؟

نیکلاوس:ما گرگینه ها هیچ تمایلی به خون انسان ها نداریم.

آیاتو:اما ما دوتا گرگینه میشناسیم که از خون انسانها تغذیه میکنن<<منظورش شین و کارلاس>>

نیکلاوس:حتما دورگه هستن

کاناتو:یعنی چی دورگه؟

نیکلاوس:یعنی هم گرگینه هستن هم خون آشام.

کاناتو:اوه

نیکلاوس:خب من برم تو اتاقم استراحت کنم.ماه کامل بشه قراره کلی زجر بکشم

لایتو:چرا؟

نیکلاوس:چون قراره تبدیل به گرگ بشم و طبق گفته ی عموم خیلی درد داره.عموم موقع تبدیل شدن یه دوربین کار گذاشت و از خودش فیلم گرفت.خیلیخیلی بد بود.اصلا وللش!!!من برم استراحت کنم.

نیکلاوس از اونجا رفت.دیمن دست کاترینو گرفت و به سمت در خروجی برد:

کاترین:کجا؟

دیمن:باید یه چیزی رو بگم

کاترین:خبخب خب همین جا بگو

دیمن:نمیخوام اینا بشنون

بعد از عمارت رفتن بیرون.داشتن میرفتن که سوار ماشین بشن یهو سوبارو جلوشون ظاهر شد:

سوبارو:کجا کجا؟

دیمن:به تو ربطی نداره

سوبارو:کاترین هیج جا نمیره

سوبارو تا اومد سمت کاترین دیمن با تفنگش به سوبارو شلیک کرد.اون.

به نظرتون چه اتفاقی افتاد؟

قسمت 14=14 نظر


قسمت 12 آماده بید.هه ساعت 2 نصفه شب داستان گذاشتم کی به غیر از خودم داستانو میخونه.خب برید ادامه مطلب

کار بانی بود.اون با استفاده از جادویی به ذهن خون آشاما نفوذ میکنه و باعث میشه اونا از درون زجر بکشن:

کاترین:بانی!!!

بانی:سلام کاترین.

کاترین:چطوری؟

بانی:چطوریش باشه برای بعد .فعلا بیا.

کاترین:کجا؟

بانی:بریم خونه من.

کاترین:باشهاما کاناتو!!

بانی:کاترین!!!!اون داشت بهت آسیب میرسوند.

کاترین:میدونم اما

بانی:اما کوفت!اینبار نمیذارم.

بانی دست کاترینو گرفت و بردش خونش.وقتی رسیدن کاترین نرفت تو:

بانی:چرا نمیای؟

کاترین:اَبی!!

بانی:اشکال نداره.

کاترین:معلومه که اشکال داره.من به شماها اعتماد نکردم.الان اگه اَبی منو ببینه میگه من چقدر پرروام.

بانی:باورت میشه اون بود که به من خبرداد تا بیام دنبالت؟

کاترین:جدا؟

بانی:آره.جدا.بریم تو.

وقتی رفتن تو تا اَبی کاترینو دید رفت و بغلش کرد:

اَبی:خوشحالم سالم میبینمت.

کاترین: زیاد سالمم نیستم.

اَبی یه نگاه به گردن خونی کاترین انداخت.یهو روشنا از تو آشپزخونه اومد بیرون:

روشنا:آجی!!

بعد رفت کاترینو محکم بغل کرد:

کاترین:از دیدنت خوشحالم.

روشنا کاترینو ول کرد یهو دستشو دید که بسته بود:

روشنا:دستت چیزی شده؟

کاترین دستمالو باز کرد.جای چنگال هنوز بود:

بانی:اوه خدای من.با خودت چیکار کردی؟

کاترین:کار کاناتوعه.

روشنا:اوه اوه گفتم کار یه دیوونست.

اَبی:کاترین برو عزیزم استراحت کن.فردا هم لازم نیست برین دبیرستان.

بانی:آخ جون

اون شب کاترین تو اتاق بانی گرفت خوابید.صبح با صدای در خونه بیدار شد.دیمن بود.یه شاخه گل دستش بود.کاترین رفت تو پذیرایی.دیمن تا کاترین دید خوشحال شد:

دیمن:کاترین!!

کاترین:سلام دیمن.

بعد یهو گل رو تو دستش دید.خیلی خوشحال شد:

کاترین:آه برام گل اوردی.تو بهترین برادر دنیایی.

دیمن:راستش برای بانی اوردم.

بانی:برای من؟

دیمن:وای ندیدمت.

بانی:ممنون.

بعد دیمن شاخه گل داد به بانی.کاترین هم همین جوری پوکر فیس بود*____*:

بانی:چیه؟

دیمن:آره.مشکلیه؟

یهو کاترین به خودش میاد:

کاترین:آمهیچی!!فکر کنم اینجا مصدوم منم نه ایشون.

دیمن:منظورت چیه؟

کاترین گردن و دستشو به دیمن نشون داد:

دیمن:میدونم اونقدر دیوونه نیستی بخوای همچین کاری با خودت بکنی پس بگو کار کیه؟

کاترین:آمم

بانی:کاناتو،همون که موهاش بنفشه و همش یه تدی دستشه.

دیمن:قبرشو کند.

کاترین:ببین لازم نیست که

یهو یکی در زد.دیمن رفت درو باز کرد.لایتو،آیاتو و کاناتو بودن:

لایتو:اوه دیمن سلام

آیاتو:فکر نمیکردم اینجا ببینمت.

دیمن روشو کرد سمت کاناتو و یه لبخند خیلی ملیح زد:

دیمن:شما باید کاناتو باشید

کاناتو:آره.چطور؟

یهو اون لبخند ملیح تبدیل به یه صورت وحشتناک شد.رفت سمت کاناتو و تا میخورد زدش.آخراش دیگه که کامل تلافی کرده بود یه لگد محکم زد و رفت سمت خونه.کاناتو بلند شد رفت سمت دیمن تا بگیره بزنه لهش کنه .تا خواست از چهار چوب در عبور کنه به یه دیوار نامرئی برخورد کرد:

بانی:نمیتونی نه؟

اَبی:گورتونو از این جا گم کنین

لایتو:یه حرفم از پیرزن خانوم بشنویم.

تا لایتو این حرفو زد اَبی به ذهنش نفوذ کرد و همون جادویی رو که بانی رو کاناتو اجرا کرد،اَبی رو لایتو اجرا کرد.لایتو با دو دستش سرشو گرفت:

اَبی:شاید من پیر باشم اما پیرها بیشتر تجربه دارن هان؟

کاترین:خواهش میکنم بس کن اَبی.

اَبی تمومش کرد:

اَبی:حیف که مورد بخشش کاترین قرار گرفتی وگرنه کاری میکردم تا دیگه نتونی حرف بزنی.

آیاتو:اوهدود از کُنده بلند میشه.

روشنا:برای چی اومدین اینجا؟

لایتو:دلیل دیگه ای هم وجود داره جز.قربانی خانوم

دیمن:خواهر من قربانی نیست اونم قربانی همچین عوضی مثله تو

لایتو:بیشتر از کپنت حرف میزنی!!

کاناتو:پاتو از روده هات بلندتر نکن جوجه.

اَبی:هر چه قدر دوست دارین اینجا بایستین.

دیمن:دقیقا

دیمن میخواست بره سمت پذیرایی یهو کاناتو یه تیکه سنگ زد تو سر دیمن.دیمن رفت سمت کاناتو اما یه اشتباه بزرگ کرد.اون الان بیرون از خونه بود.لایتو در عرض یه ثانیه دستشو دور گردن دیمن حلقه زد:

لایتو:خب خب بیچ-چان خودت انتخاب کن.یا خودت قربانی میشی یا برادرت؟انتخاب با خودته!

کاترین:ولش کن

لایتو:زود باش من تحملم زیاد نیست.اینم بگم من تو گردن شکستن حرفه ایم.

کاترین:باشه باشه فقط برادرمو ول کن.

کاناتو:یه معامله عالی!!

روشنا:نه!!!!

لایتو دستشو آزاد کرد.دیمن هم عین جت رفت تو خونه:

لایتو:خب بیچ-چان من برادرتو نکشتم.پس از اون لونه موش بیا بیرون.

کاترین ازاونجا اومد بیرون.لایتو دستشو گرفت بردش سمت ماشین.کاترین سوار ماشین شد.کاناتو هم سوار ماشین شد.آیاتو هنوز اونجا بود:

آیاتو:واقعا متاسفم روشنا اما من نمی تونم ذات برادرامو عوض کنم.

بانی:تاسفتو بذار در کوزه آبشو بخور.

بانی و اَبی هر کدومشون رفتن سمت اتاقاشون:

آیاتو:روشنا،من.

روشنا هیچ توجهی نکرد و درو با ناراحتی بست.آیاتو رفت سوار ماشین شد:

کاناتو:مثل این که تو گلوش گیر کرده!!

آیاتو:ببند اون گاله رو!!!

لایتو:حقیقت تلخه.تلخ تر از اون اینه که اون الان ازت متنفره!!!

آیاتو:یا درو اون تالار اندیشه رو گِل میگیری یا خودم درشو گِل بگیرم!!!

کاناتو و لایتو:0___0

کاترین هم ناراحت از شیشه به بیرون نگاه میکرد.ناراحت بود چون دوبارو داشت وارد جهنم واقعی میشد.وقتی رسیدن اونجا کاترین یک راست رفت تو اتاقش و واسه شام هم بیرون نیومد.اتاق کاترین یه بالکن داشت.رفت تو بالکنش و به آسمون خیره شد.داشت گریش می گرفت یهو دید سوبارو در اتاقشو باز کرد.یکم خودشو جمع و جور کرد و بغضشو قورت داد:

سوبارو:اینجایی.

کاترین:آره.که چی خب؟

سوبارو:دفترچه خاطراتت رو اوردم.جاش گذاشته بودی.دوباره!!!

کاترین:ممنون.

سوبارو رفت تو بالکن کنار کاترین ایستاد.کاترین یکم رفت اونور تر:

سوبارو:دوسشون داری؟ستاره ها رو میگم

کاترین:آره.تنها کسایی هستن که بهم آرامش میدن.

سوبارو:از اینجا میترسی؟

کاترین:ازش متنفرم!!

سوبارو:از ما چی؟از ما هم متنفری؟

کاترین:بگی نگی.

سوبارو:حق داری.

کاترین:من باید برم بخوابم.

کاترین تا رفت سمت اتاقش سوبارو دستشو گرفت:

کاترین:دستمو ول کن.

سوبارو:نه حالا.

سوبارو کاترینو به طرف خودش کشید و گردنشو گاز گرفت.لایتو از پشت در داشت همه این اتفاقا رو میدید:

لایتو<<تو دلش>>:این خیلی عوضیه!!

نصفه شب سوبارو داشت تو محوطه عمارت راه میرفت یهو لایتو پشت سرش ظاهر شد:

لایتو:بهت شک داشتم،سوبارو.

سوبارو برگشت.کمی متعجب بود:

سوبارو:تو اینجا چیکار میکنی؟

لایتو:میخواستی کجا باشم؟تو اتاق کاترین و بخوام خونشو بخورم.

سوبارو:به احتمال زیاد

لایتو:میدونی سوبارو من خیلی بهت شک داشتم اما الان شکم از بین رفته.

سوبارو:

لایتو:نمیخوای بدونی چرا؟

سوبارو:خب چرا؟

لایتو:با اون کاری که با کاترین کردی مطمئن شدم تو یه خودخواه عوضی باهوش هستی.اصلا نمیذاری طعمت از دستت فرار کنه.

سوبارو:ترفند من اینه.البته بعد از اتفاق یویی!!

لایتو:هممممم.ترفند خوبیه.اما من خودمم.من مثله تو دو رو نیستم.

سوبارو:برای اینکه طعمت از دستت نره باید طعمتو گول بزنی و وقتی بهت اعتماد کرد خودت میدونی.

لایتو:آره.حق با توعه اما به نظرت مادرت از این ترفند خوشش میاد؟

سوبارو:منظورت چیه؟

لایتو بدون هیچ توجهی به سوبارو از اونجا رفت.سوبارو هم هنوز تو حالت هنگی بود.لایتو به خواستش رسید.سوبارو یه نگاه به آسمون کرد.ماه کامل نبود.یه هفته دیگه ماه کامل میشد و کاترین بیچاره

برای قسمت 13=13 نظر


قسمت 11 هم که قرار بود بذارم گذاشتم البته بابت تاخیر پوزش میطلبم برید ادامه مطلب

شب کاترین خوابش نمیبرد.گربشو برداشت و رفت تو محوطه عمارت و روی یه نیمکت نشست و به آسمون خیره شد.کاترین اون قدر غرق تماشای آسمون بود که اصلا متوجه لایتو نشد.لایتو اومد و کنار کاترین نشست:

لایتو:کی رو داری دنبال میکنی اون بالا؟

کاترین با این حرف یهو به خودش اومد.بعد دید گربش نیست.کاترین از این که لایتو پیشش نشسته بود یکم ترسید:

لایتو:از من میترسی؟

کاترین چیزی نگفت:

لایتو:فکر کنم گربت زبونتو خورده.

کاترین:داشتم به بدشانسیم فکر میکردم.

لایتو:از این که اینجایی؟

کاترین:اهم

لایتو:تازه تو خوش شانسی.

کاترین:خوش شانس؟

لایتو:آره

کاترین:کلمه خوش شانس هیچ معنایی تو ذهن من نداره

لایتو یکم خودشو نزدیک کاترین کرد.کاترین هم رفت اونورتر:

لایتو:تو چرا سعی میکنی خودتو از من قایم کنی؟

کاترین:من خودمو قایم نمیکنم

لایتو:چرا.میکنی!

کاترین بلند میشه و سرش داد میکشه:

کاترین:من بزدل نیستم تا بخوام خودمو قایم کنم تازه از عوضی مثل تو.

کاترین میخواست بره یهو لایتو دستشو گرفت و اونو به طرف خودش کشید:

کاترین:چیکار میکنی؟

لایتو:خب این عوضی میخواد یکم عوضی بازی دربیاره.

لایتو صورتشو نزدیک گردن کاترین کرد و گازش گرفت.اون قدر ازش خون خورد که کاترین بیهوش شد.لایتو کاترینو برد تو اتاقش خودش.لایتو از اتاقش بیرون اومد.صبح وقتی کاترین بیدار شد دید تو اتاق لایتوعه.لایتو هم کنارش دراز کشیده بود و بهش خیره شد:

کاترین:من این جا چیکار میکنم؟

لایتو:چون من میخواستم تو اینجا باشی.

کاترین:چی؟

بعد یهو دستشو گذاشت رو گردنش.یکم دردش گرفت:

کاترین:آیی!خب من باید برم.

کاترین تا از رو تخت بلند شد لایتو با دستش اونو انداخت رو تخت:

لایتو:نچ نچ نچ معلومه خیلی محکم گازت گرفتم.

کاترین:ولم کن.

لایتو:نه تا وقتی که من تشنگیم بر طرف بشه.

لایتو صورتشو نزدیک گردن کاترین کرد تا اومد گازش بگیره یهو ریجی عین جن اونجا ظاهر شد:

ریجی:اینجا چه خبره؟

لایتو:هیچی!!

ریجی:آره دارم میبیبنم.هیچی!!!!تو مدرسه نداری؟

کاترین:دارمدارم.

ریجی:لایتو!!!!

لایتو:خیلی.خیلیضد حالی!!

لایتو از رو کاترین بلند شد و کاترین هم از اتاق لایتو رفت بیرون و لباساشو پوشید.یه شال گردن هم انداخت دور گردنش.وقتی رفت تو دبیرستان روشنا اومد پیش کاترین:

روشنا:سلام آجی

کاترین:سلام

روشنا:بانی همه چی رو برام گفت

کاترین:بانی؟

روشنا:آره.

کاترین:بانی و کرولاین کجان؟

روشنا:اونجا ایستادن.

کاترین:بیا بریم پیششون

کاترین و روشنا رفتن پیش بانی و کرولاین.بانی تا کاترینو دید خواست بره اما کرولاین جلوشو گرفت:

کاترین:بانی.وایسا

بانی:چیه؟بازم میخوای قلبمو تیکه تیکه کنی و بندازی سطل آشغال.

کاترین:نهالبته که نه.فقط می خواستم بگم.حق با تو بود.

بانی:اوه بات چیکار کردن؟بذار خودم حدس بزنم.تو دل شب یکیشون بهت حمله کرد؟

کاترین شال گردنشو باز کرد:

روشنا:باورم نمیشه

بانی:اوه خدای من

کرولاین:آره خیلی درد داشت.نه؟

کاترین:خیلی!!

یهو سوبارو و آیاتو اونجا ظاهر شدن:

سوبارو:مثل این که نمی تونی یه حرفو تو دهنت نگه داری کاترین

کاترین:سوباروبانی بود که به من گفت شماها چه هیولاهایی هستین.

آیاتو:سلام سیندرلا.

روشنا یه سیلی به آیاتو زد.یه سیلی محکم.دست کاترینو گرفت و بردش سمت کلاسا.کاترین از پشت برای آیاتو زبون در اورد:

سوبارو:ها ها ها ها ها

آیاتو:کوفت!!!!

و یه مشت زد تو صورتش:

بانی:خب ما دو تا انسان شما دوتا خون آشام ترک میکنیم.

آیاتو:الان مثلا تیکه انداختی؟

بانی:تو خیلی باهوشی.

بعد بانی و کرولاین رفتن سمت کلاسا.سوبارو کلی به آیاتو خندید جوری که میخواست دلو رودشو بالا بیاره.وقتی زنگ سوم خورد کاترین رفت و از بانی معذرت خواهی کرد.بانی هم اونو بخشید.وقتی کاترین خواست برگرده عمارت تو راه همش آیاتو بهش زل زده بود و منظر یه فرصت بود تا تلافی اون سیلی رو سر کاترین خالی کنه.وقتی رسیدن عمارت کاترین یک راست رفت اتاقش و دره اتاقش رو قفل کرد و تا شب بیرون نیومد.شب نیم ساعت قبل از شام رفت تا یکم فضولی کنه.یهو به فکرش رسید بره یکم دارت بازی کنه.رفت اونجا دید هیچکس نیست.یه دارت برداشت تا خواست پرت کنه یهو دید رو تخته دارت یه کاغذه که با دارت آویزون شده بود.کاترین رفت جلو و دارت رو برداشت و کاغذرو خوندش.روش نوشته شده بود<<امشب میری پیش مریم مقدس عوضی کوچولو>>:

کاترین:چی؟

یهو آیاتو از پشتش ظاهر شد و تا کاترین خواست جیغ بزنه آیاتو دستشو گذاشت جلو دهنش:

آیاتو:میبینم عوضی کوچولو خودش دم به تله داده.حالا من باید به خاطر لایتو سیلی بخورم هان؟

کاترین دستشو گاز گرفت و اون دارتی که تو دستش بود رو فرو کرد تو گردن آیاتو و در رفت اما تا خواست از پله ها بالا بره یهو افتاد.آیاتو اون دارتو از گردنش در اورد.رفت سمت کاترین تا اومد بره بکشتش یهو ریجی جلوش ظاهر شد:

ریجی:اینجا چه خبره؟

آیاتو:عروسیه خره.به تو چه ربطی داره؟

کاترین:من نمیخوام برم اون دنیا.

ریجی:ببین میخوای بفرستیش اون دنیا به من ربطی نداره اما این که بخوای اینجا بکشیش به من ربط داره حالا هم وقت شام زود باشین بیان بالا.

کاترین:فرشته نجاتم یه خون آشامه.چه عجیب!!

ریجی:اگه یه بار دیگه به من بگی فرشته نجات خودم میفرستم اون دنیا

کاترین و آیاتو رفتن تا شامشونو بخورن.سر شام کاناتو کنار کاترین نشسته بود.کاترین داشت شام میخورد که کاناتو با یه لحن شیطنت آمیزی گفت:

کاناتو:خب چی شد آیاتو؟قرار بود خانم قربانی بفرستی پیش پدر و مادرش چی شد؟

آیاتو:یه ضد حال همیشگی پیداش شد.

کاناتو:چه حیف.خواهرت از دنیا پیغام فرستاد منتظرته.

کاترین تا اسم خواهرش اومد پاشد و سر کاناتو داد زد:

کاترین:اگه یه بار دیگه درمورد خواهر من حرف بزنی دیگه اون زبونت نمیبینی.

کاترین نشست.کاناتو در عرض یک ثانیه چنگالو فروکرد تو دستش:

کاتری:آییییییییییییییی

کاناتو:انتقام آیاتو رو من از تو گرفتم

کاترین چنگالو از تو دستش دراورد و بلند شد.با دستش خونیش یه شامپاینو برداشت.رفت پشت سر کاناتو:

لایتو:اوه اوه کاناتو فکر کنم مریم مقدس از دنیا واست دعوت نامه فرستاده اونم اجباری

بعد کاترین با تمام زوری که داشت شامپاینو زد تو سر کاناتو.کاناتو در اثر این ضربه بیهوش شد:

کاترین:کسی هوس شامپاین کرده؟

سوبارو:هیچ کس 0___0

همشون:0______0

کاترین دستمالی که رو میز بودو برداشت و پیچید دور دستش و از اونجا رفت.رفت تو اتاقش و دفترچه خاطراتش رو برداشت و رفت سمت قبرستون.نزدیک قبر مادرش نشست و شروع کرد به نوشتن.اون قدر غرق نوشتن شده بود که اصلا متوجه زمان نشد.کاترین همین طور داشت مینوشت که یهو متوجه صدای پای یکی شد.دفترچه خاطراتش رو گذاشت کنار و بلند شد.کاترین یه نگاه به اطرافش انداخت.یهو کاناتو جلوش ظاهر شد:

کاناتو:خب خب ببین کی اینجاست؟خانوم خشمگین.

کاترین:چیه؟

کاناتو:تدی بهم یه چیشنهادی داد.

کاترین:چه پیشنهادی؟

کاناتو:این که یه دختر عصبی مثله تو چقدر میتونه خوشمزه باشه.

کاترین:نه!!

کاناتو رفت سمت کاترین.کاترین پاش گیر کرد به سنگ قبر.داشت می افتاد که کاناتو گرفتش.کاترین خیلی ازش ترسید.کاناتو کاترین گاز گرفت.کاترین سعی داشت جلوی کاناتو رو بگیره.

بعد از چند دقیقه کاناتو سرشو بالا اورد :

کاناتو:اوه پس یه دختر عصبی مثله تو هم میترسه

کاناتو تا خواست دوبارو کاترینو گاز بگیره یهو یه سردرد عجیبی گرفت.جوری که نمیتونست تحملش کنه.کاناتو کاترینو ول کرد و سرش گرفت.کاترین چند قدم رفت عقب.سردردش اون قدر زیاد بود که بیهوش شد.این سردرد کار

قسمت 12=12 نظر


خب خب قسمت ترسناک و خوف انگیز و اشک آور در خدمته تا به نمایش گذاشته بشه.البته قسمتی از داستان عکس هم گرفته شده و البته اینجا انتهای موهای کاترین روشن تره .خیلی روشن تر.بفرما ادامه مطلب

اون کریستا بود.لایتو خیلی تعجب کرده بود.کریستا اومد سمتش:

کریستا:سلام لایتو

لایتو:تو اینجا چیکار میکنی؟

کریستا:به تو ربطی نداره!

لایتو:بهتره بدونی داری با کی حرف میزنی

کریستا:ببین من نیومدم تا با تو دعوا کنم اومدم تا بهت هشدار بدم

لایتو:چه هشداری اونوقت؟

کریستا:از کاترین فاصله بگیر

لایتو:ببین پیرزن خرفت من هرکاری دلم بخواد میکنم با هر کسی که بخوام.پس بهتره بگردی به همون زندانت!

کریستا با دست راستش گردن لایتو رو محکم گرفت.جوری که لایتو داشت خفه میشد:

کریستا:از کاترین فاصله بگیر فهمیدی.کله فندقی!من از تو قدرتمند ترم.

لایتو:تو هیچی نیستی!!

کریستا دندونای نیشش رو نشون لایتو میده.لایتو همون طور داشت تو دست کریستا خفه میشد.کریستا اونو پرت کرد یه طرف.لایتو محکم خورد به یه درخت.کریستا رفت طرفش و بالا سرش ایستاد:

کریستا:من بهت هشدار دادم حالا تصمیم با خودته.میتونم وقتی دوباره هم دیگه رو میبینیم کاری به کار همدیگه نداشته باشیم یا تو ملاقات بعدی یه خون آشام مریض از بین ما بره.خون آشام مریضی به اسم لایتو.همون جا تبدیل به گرگ شد و از اونجا رفت:

لایتو:مگه تو خواب!!!

لایتو برگشت به عمارت و رفت تو اتاق خودش.صبح وقتی کاترین بیدار شد ساعت 7 بود.کاترین لباساشو پوشید و رفت پایین.رفت تا صبحونشو بخوره یهو لایتو جلوش ظاهر شد:

کاترین:امرتون؟

لایتو:اومدم تا ببینم ترسیدی یا نه؟

کاترین:ترسیده باشم؟برای چی؟

لایتو:می فهمی فقط امشب قراره بدترین شب عمرت باشه.

کاترین:وای من خیلی ترسیدم.

کاترین لایتو رو زد کنار و رفت سر میز صبحانه.سوبارو داشت صبحونشو میخورد کاترین بدون این که نگاهی به سوبارو بکنه نشست و صبحونشو خورد:

سوبارو:ببینم تو دِهات شما سلام کردن وجود نداره

کاترین:مجبورم سلام کنم؟

سوبارو:اهم

کاترین:خبسلام

سوبارو:این سلام به درد خودت میخوره

کاترین:تو چقدر گیر میدی.

سوبارو:خب.پاشو باید بریم

کاترین:بانی میاد دنبالم

سوبارو:چی؟

کاترین:اخبارو یه بار میگن

سوبارو:جواب سر بالا به من نده!!

کاترین:من که سرم پایینه دارم صبحونه میخورم

لایتو پوزخندی زد:

سوبارو:کجاش خنده داشت؟

یهو صدای بوق ماشین اومد:

کاترین:خب من باید برم.سر کلاس میبینمت

سوبارو:تو هیجا نمیری

کاترین:تو می خوای مجبورم کنی؟

یهو بانی با روشنا اومدن تو عمارت:

روشنا:واو.چقدر اینجا بزرگه

بعد یهو متوجه کاترین شد:

روشنا:سلام آجی

کاترین:سلام

روشنا:چرا نیومدی سوار شی؟

کاترین:اگه این بذاره من میخوام بیام

بانی:احساس خیلی بدی به اینجا دارم.زود باش بیا بریم

روشنا:زود باش آجی منو ول کن

سوبارو:اگه نخوام؟

یهو بانی پشتش ظاهر شد.با فندکش دست سوبارو رو سوزوند.سوبارو حواسش به دستش پرت شد.بانی دست کاترین رو گرفت از اوجا بردش:

کاترین:چیشد؟

بانی:باید زودتر میرفتیم کرولاین میخواد یه چیزی رو بهت بگه یعنی بهت بگیم

کاترین:چیرو؟

روشنا:به منم نگفتن!!

وقتی رسیدن تو مدرسه بانی دست کاترینو گرفت بردش پشت مدرسه.کرولاین اونجا منتظرش بود:

کرولاین:چقدر دیر کردین

بانی:سوبارو ول نمیکرد که

کرولاین:کَنه!!

کاترین:خب چیرو میخواستین بهم بگید؟

کرولاین:تو باید از اونجا بری.

کاترین:چی؟

بانی:آره باید از اونجا بری؟

کاترین:چرا؟

کرولاین:اگه بهت بگم قول میدی بهونه نیاری؟

کاترین:تا ببینم

کرولاین شال گردنشو باز کرد جای دندونای نیش شو بود:

کاترین:این چیه؟

کرولاین:جای دندونای شو.

کاترین:غیر ممکنه

بانی:شاید اما من تو گوشی سوبارو یه چیزی پیدا کردم.بعد این عکسو بهش نشون داد.

کاترین:خب که چی؟

بانی:من رفتم و درموردش تحقیق کردم.اسمش یوییه.یویی کوموری دختر سیجی کوموری.اون تو 16 سالگیش رفته بود پیش ساکاماکیا تا با اونا زندگی کنه.اما بعد از 1 سال دیگه هیچ خبری از اون نشد.هیچ جا ازش خبری نیست.به احتمال زیاد اونا اونقدر از خون خوردن که مرده و بعد جنازشو انداختن جلوی گرگا.

کاترین:اینا واقعیت نداره.

بانی:تازه همه اینا مربوط به 30 سال پیشه.

کاترین:این دیگه آخر افسانس

کرولاین:تو چرا نمیخوای باور کنی؟اونا خون آشامن.همون بلایی که سر یویی اوردن سر تو هم میارن.

کاترین:کرولاین این غیر ممکنه.سوبارو تازه 17 سالشه.

کرولاین:خون آشام ها عمر جاویدان دارن

کاترین:تا خودم همه این مطالبی که گفتینو با چشمای خودم نبینم باور نمیکنم

بانی یه فلش گرفت جلوش:

بانی:بیا یه اطلاعات اضافه دیگه ای هم داره.

کاترین فلشو گرفت:

کاترین:خب تو عمارت چکش میکنم

کرولاین:هنوزم میخوای بری اونجا؟نمیبینی چه بلایی سر من اورده ؟وای به حال تو که داری باهاشون

کاترین:سعی نکنید که به من بفهمونید اونا خون آشامن.

کرولاین:خون آشاما وجود دارن

کاترین<<با داد>>:وجود ندارن!!!!!

یهو روشنا اونجا پیداش شد:

روشنا:چه خبره؟صداتون تا کلاسا میاد.چیزی شده؟

کرولاین:به تو ربطی نداره!

کاترین:نه چیزی نشده روشنا.میتونیم بریم سر کلاس.

کاترین تا آخر ساعت با بانی و کرولاین حرف نزد.وقتی زنگ سوم رو زدن کاترین داشت میرفت سمت لیموزین ساکاماکیا.داشت درو باز میکرد که یهو صدای بانی اونو به طرف خودش جلب کرد:

بانی:کاترینا.کاترینا

کاترین:باز چیه؟میخوای درمورد خون آشاما بهم هشدار بدی؟

بانی:نهفقط میخواستم برای آخرین خودم تو رو برسونم عمارت.

کاترین:آهباشه.

بانی:ممنون که بهم اعتماد کردی.

کاترین و بانی رفتن سوار ماشین اَبی شدن.روشنا تو ماشین نشسته بود.کاترین به اَبی سلام نکرد.بعد از چند دقیقه دید دارن به خونه اَبی نزدیک میشن:

کاترین:وایسا ببینم مگه قرار نبود منو ببری عمارت؟

بانی:دیگه نه!!

کاترین:اَبی ماشینو نگه دار

بانی:ماشینو نگه ندار

کاترین:اَبی گفتم ماشینو نگه دار

اَبی:باشه باشه چرا داد میزنی؟

اَبی ماشینو نگه داشت و کاترین از ماشین پیاده شد.بانی هم دنبالش رفت:

بانی:کاترینا.کاترینا

کاترین:چیه؟

بانی:معذرت میخوام.

کاترین:من بهت اعتماد کردم اما تو.تو

بانی:میدونم اما همش به خاطر خودته.

کاترین:به خاطر من؟میترسی یکی از خون آشاما منو بکشن.میترسی مثل اون دختره اونقدر ازم خون بخورن تا بمیرم؟

بانی:آره چون بهترین دوست منی و دوست ندارم آسیبی ببینی

کاترین:من میتونم از خودم محافظت کنم و هیچ احتیاجی به تو ندارم

بانی:چی؟.خیلی خب حالا که میتونی از خودت محافظت کنی من دیگه دور ورت نمیپلکم.اصلا انگار نه انگار که ما با هم دوست بودیم.همه چی تموم شد.

بانی تا این حرفو زد گریش گرفت اما جلوی خودشو گرفت سوار ماشین شد:

اَبی:خب عزیزم چیکار کنیم؟

بانی:حرکت کن

روشنا:پس کاترین چی؟

بانی:اون گفت به ما احتیاجی نداره و خودش میتونه از خودش محافظت کنه.

روشنا صندلی عقب نشسته بود و وقتی ماشین شروع به حرکت کرد روشنا برگشت و از پشت شیشه برای کاترین دست ت داد.همون موقع آسمون شرع به باریدن کرد مثل چشمای بانی.کاترین توی بارون پیاده برگشت عمارت وقتی رسید به عمارت شب شده بود.فلشی رو که بانی بهش داده بود در اورد و یه نگاهی بهش کرد.کاترین رفت تو یکم خودشو تد:

کاترین<<با خودش>>:خب من برای این که این اطلاعات رو بخونم باید لب تاب داشته باشم.

همین تو تاریکی ایستاده بود یهو چشمش خورد به یه لب تاب که رو میز بود.رفت روشنش کرد اما رمز داشت.یهو یه فکری به ذهنش رسید.اسم یویی رو وارد کرد و درست بود.کاترین فلش زد به لب تاب.صفحه های زیادی باز شد.توی یکی از صفحه ها یه گزارش بود:

آخرین باری که این خانم دیده شده یک سال پیش بود در دبیرستان شبانه .برخی معتقد هستن که عمارتی که او در آن اقامت داشته نفرین شده و هرکسی وارد آن میشود زنده برنمیگردد.

این مطلب مربوط به 30 سال پیش بود.یه صحفه دیگه بود،کاترین بازش کرد تصاویری از ساکاماکیا توش بود که مربوط به 30 سال پیش بود و تاریخشو زیر نوشته بودن.کاترین چند قدم عقب رفت.همین طور تو شک بود که یهو ریجی پشت لب تاب پیداش شد و لب تاب رو بست.کاترین همین طور داشت عقب عقب میرفت یهو خورد به آیاتو.کاترین برگشت.چشمای آیاتو خیلی ترسناک بود.لایتو روی مبل نشسته بود و شو طبق معمول رو مبل دراز کشیده بود:

لایتو:خب خب خب میبینم که خیلی ترسیدی.همیشه حرفای من به واقعیت تبدیل میشه.

کاترین:شماها چی هستین؟

لایتو از رو مبل بلند شد و با یه لحن خیلی ترسناکی گفت:ما خون آشامیم

کاترین:نه.نه.

آیاتو:خب ریجی حالا که میدونه.اجازه هست؟

ریجی:صد در صد

لایتو:امشب تو می میری.

کاترین:نه.نه.به من نزدیک نشین.

کاترین میخواست فرار کنه یهو پاش گیر کرد به پایه مبل و خورد زمین و تو حین افتادن دستش به لبه میز خورد و کف دستش زخم شد و ازش خون اومد.چشم اون چهارتا برق زد.لایتو اومد سمت کاترین.دستشو گرفت و خون دستشو خورد.کاترین دستشو کشید.لایتو روشو کرد به طرف کاترین و یه لبخند شیطانی زد.کاترین داشت عقب عقب میرفت و لایتو م داشت بهش نزدیک میشد تااومد صورتشو نزدیک گردن کاترین بکنه کاترین دستشو برد توی شومینه و یه مشت خاکستر برداشت و پاشید تو چشماش.لایتو چشماشو گرفت.کاترین از فرصت استفاده کرد و در رفت:

آیاتو:حالا مال منه برادر کوچیکه.

آیاتو هم رفت دنبالش:

شو:واقعا برات متاسفم

ریجی:خاکستر شومینه؟قدیمی ترین حقه روی کره زمین

لایتو:جفتتون خفه شید.پروندشو گسترده تر کرد.

کاترین همین طور داشت فرار میکرد تا رسید به درب خروجی یهو آیاتو جلوش ظاهر شد:

آیاتو:جایی تشریف میبردین؟

کاترین از پله ها بالا رفت.رفت تو اتاق زیر شیروونی تا خواست درو ببندهآیاتو دستشو لای در قرار داد و هول داد:

آیاتو:شاید بتونی قایم بشی اما نمی تونی فرار کنی

کاترین خیلی ترسیده بود.یه مداد دید.اونو برداشت و فرو کرد تو دستش.آیاتو یه داد بلند کشید و دستشو از لای در بیرون اورد.کاترین درو قفل کرد و یه میز اونجا بود اونو گذاشت پشت در.کاترین نفس نفس میزد.وقتی کاترین آروم شد جلوتر رفت.وسایل قدیمی اونجا بود.یهو رسید به یه قفسه که پر از کتاب بود.یهو چند تا کتاب افتاد پایین.کاترین خم شد تا اونا برداره که یهو رو یکی نوشته شده بود سیجی کوموری:

کاترین:حتما یه ربطی به یویی کوموری داره

کاترین اون کتابا رو گذاشت سر جاش و دنبال دفترچه خاطرات یویی گشت.پیداش کرد اما تا خواست اونو برداره یهو در شکست همشون اومدن تو.کاترین یه قدم عقب رفت اما پاش رفت رو دفترچه خاطرات سیجی کوموری و افتاد زمین.آیاتو اومد جلوش:

آیاتو:حالا مداد فرو میکنی تو دست من؟

لایتو اون دفترچه خاطرات برداشت و یه پوزخندی زد:

لایتو:هه دوست داری بخونش.چیزی جز چرت و پرت گیرت نمیاد.

کاترین:برای یویی هم چرت و پرت بود؟

یهو همشون رفتن تو فکر

بعد از چند ثانیه آیاتو این سکوت ترسناک و خوف انگیزو شکست:

آیاتو:امشب سالم نمی مونی عوضی کوچولو

صورتشو نزدیک گردن کاترین کرد:

کاترین:نه.نهنه.ننننننه.

ریجی عینکشو داد بالا:

ریجی:آیاتو اینجا جاش نیست.

آیاتو صورتشو کشید عقب:

آیاتو:خیلی خوش شانسی!

همشون داشتن از اونجا میرفتن اما لایتو اومد از پشت شونه های کاترینو گرفت:

لایتو:اگه من جات بودم میرفتم و خودمو تو اتاقم حبس میکردمالبته با گربم.<<منظورش گربه کاترین بود>>.

بعد یهو از اونجا غیبش زد.کاترین یه قطره اشک ریخت.نه به خاطر این که بین این هیولاها گیر کرده بود بلکه به خاطر این که به بانی اعتماد نکرده بود.

قسمت 11=11 نظر


از عنوان معلومه چی میخوام بگم.یه وبسایتی پیدا کردم که درمورد عاشقان شیطانی بود.بعد اینارو درست کرده بودن.منم گفتم براتون بذارم ازشون لذت ببرید.فکر کنم بتونید بفهمید تو کدوم قسمت هایی از داستان عکس گذاشتم

کجا؟کجا؟نظررررررر


قسمت نهم آمادس قسمت مورد علاقم.قسمتی که پر از ترس و لرزه.البته برای کاترین.برین ادامه مطلب

صبح کاترین بیدار وقتی بیدار شد اول یه نگاه زیر تختش کرد.گربش نبود.بعد نسشت رو تخت.با خودش فکر که الان ریجی فهمیده یا نه؟همین طور داشت فکر میکرد که یهو صدای میو میو گربشو شنید.گربش رو تخت خوابیده بود و داشت خمیازه میکشید:

کاترین:تو اینجایی؟زیبای شب من!اگه ریجی تو رو ببینه تو رو میندازه بیرون اما من نمی ذارم.

کاترین همین طور داشت با گربش حرف میزد که یهو صدای پای یکی رو شنید گربشو گذاشت زیر تخت.ریجی اومد تو اتاق کاترین:

ریجی:می بینم که بیداری.

کاترین:آم.آره

ریجی:تو مدرسه نداری؟

کاترین:چرا.چرا دارم.

کاترین یه نگاه به ساعتش کرد دید که ده دقیقه دیگه باید مدرسه باشه:

کاترین:وای!!داره دیر میشه.خب ممنون که بهم سر زدی خب خب برو بیرون من باید آماده بشم.

بعد کاترین ریجی رو از اتاقش بیرونش کرد.هول هولکی لباساشو پوشید و زنگ زد به یه تاکسی.وقتی رفت دم در میبینه یه لیموزین سفید ایستاده.سوبارو توش نشسته بود.تا کاترینو دید از ماشین پیاده شد:

سوبارو:کجا بودی؟

کاترین:من.من

سوبارو:زود باش سوار شو.

کاترین:به تاکسی زنگ زدم

سوبارو:بیا بابا

دست کاترینو گرفت کشیدش تو ماشین.وقتی ماشین دم در مدرسه ایستاد کاترین زود از ماشین پیاده شد.رفت تو حیاط مدرسه.دنبال کرولاین و بانی گشت.یهو کرولاین رو دید.یه شال گردن انداخته بود دور گردنش جوری که کل گردنش رو پوشیده بود.کاترین رفت سمت کرولاین اما کرولاین تا کاترینو دید تندی رفت تو مدرسه.کاترین همین طوری داشت رفتن کرولاینو میدید که یهو بانی زد تو کمر کاترین:

بانی:سلللللللللللللام

کاترین:هان؟آم.سلام

روشنا:سلام آجی

کاترین:سلام روشنا

بانی:چیه؟چرا اینقدر دپرسی؟

کاترین:داشتم میرفتم پیش کرولاین اما تا منو دید در رفت

روشنا:حتما خواسته سر به سرت بذاره به دل نگیر

بانی:آره روشنا راس میگه خوش باش

کاترین:جان؟!؟!چی شد اینقدر صمیمی شدین؟

بانی:اَبی مجبورمون کرد آشتی کنیم.آخه تو خونه همش گیس و گیس کشی بود.

کاترین:اوهپس من خیلی چیزا رو از دست دادم خخخخخخخخخ

روشنا:آرهخیلی

بانی:بریم سر کلاس

وقتی کلاس تموم شد کاترین رفت سر کمدش.کمد کرولاین کنار کمد کاترین بود.کرولاین حواسش نبود شال گردنش باز شده بود و یکمی از گردنش معلوم بود.کاترین یه نگاه به کرولاین کرد.یهو جای دندونای یکی رو دید:

کاترین:این چیه کرولاین؟

کرولاین:چی؟

کاترین دستشو گذاشت روی اون زخم:

کاترین:این!!

کرولاین دستشو زد کنار و شال گردنشو درست کرد:

کرولاین:هیچی!!

کاترین:اما خودم دیدم

کرولاین:اگر چیزی هم باشه همش تقصیر توعه

کاترین:من؟

کرولاین:آره!!تووووووووووو.

بعد با بدخلقی از اونجا رفت.موقع برگشتن با هیچ کس صحبت نمیکرد.سر شام نه چیزی میخورد نه چیزی میگفت:

لایتو:چرا چیزی نمیخوری؟ممکنه کم خونی بگیری!

کاترین:چه اهمیتی برای تو داره؟

لایتو:خونی که تو بدن تو جریان داره خیلی برای من خیلی ارزش داره.

کاترین:چی؟

ریجی:سر شام خیلی دور از ادبه که حرف بزنید

کاترین:امروز کرولاین منو مقصر کرد به خاطر هیچی.

یهو شو یه پوزخندی زد:

شو:شاید نباید تو به دنیا میومدی

این حرف کاترین رو خیلی عصبانی کرد.بعد از پشت میز بلند شد:

کاترین:شام خیلی عالی بود.سیر شدم.

بعد از اونجا رفت و درو محکم بست:

شو:دختره لوس

ریجی:این کاراش رقت آوره

آیاتو:حرفی هم که لایتو بهش زد هم خیلی تعجب انگیز بود البته برای اون نه من

لایتو:هنوز باورم نمیشه که اون نمیدونه ما خون آشامیم.الان دو روزه که اینجاست اما هنوز بهش نگفتیم.وقتی یویی اینجا بود همون شب فهمید ما خون آشامیم.

آیاتو:اسم یویی رو نیارررررررررررررررر.

لایتو:سر من داد نزن

آیاتو:یادت نمیاد با ما چیکار کرد؟

لایتو:یادمه اما میخوام انتقامشو از اون بگیرم.حالا بشین سر جات

شام که تموم شد آیاتو،سوبارو،لایتو و شو تو پذیرایی نشسته بودن:

آیاتو:من میگم همین الان بهش بگیم

شو:همین جوری بهش بگین

لایتو:نمیشه که خودش باید بفهمه.

سوبارو:میشه خوبم میشه.

سوبارو تا بلند شد لایتو دستشو گذاشت رو شونه ی سوبارو و اونو به طرف مبل کشید:

لایتو:خفه شو و بشین سر جات

سوبارو:هو.مواظب حرف زدنت باش

شو:خوش به حال من

آیاتو:اون وقت چرا؟

شو:چون وقتی دیدم نمیشه از این خانوم خانوما تغذیه کرد رفتم سراغ دوستاش

آیاتو:ببین اگه دستای کثیف خورده باشن به روشنا قسم میخورم میکشمت

شو:نمیخواد برای من قلدر بازی دربیاری خواستم سراغش برم اما نشد.اون تو خونه اون ساحرست.اسمش چی بود؟بانی.تازه من اجازه ورود به خونشو نداشتم.پس رفتم سراغ کرولاین.

همین موقع یهو کاترین اونجا پیداش شد.دید که که پسرا اونجا نشستن دارن حرف میزنن با خودش گفت یکم فضولی کنه به خاطر همین پشت در ایستاد تا حرفاشونو بشنوه از اینجا حرفاشونو شنید:

سوبارو:یعنی تو الان داری از کرولاین تغذیه میکنی؟

شو:دقیقا

کاترین<<تو دلش>>:یعنی چی ازش تغذیه میکنه؟

لایتو:پس اون الان میدونه ما خون آشامیم؟

کاترین:چی؟

شو:بله

آیاتو:اوه اوه اوه اگه ریجی بفهمه

شو:اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه.

کاترین همین طور داشت به حرفاشون گوش میداد یهو کاناتو جلوش ظاهر شد:

کاترین:جیییییییییییییییییییییییییییغ

سوبارو:چی بود؟

کاترین6 متر پرید بالا

لایتو:مثل اینکه یکی داره فضولی میکنه.

کاترین:منظورت منم؟

شو:دقیقا

کاترین:مسخره ها.

سوبارو:فقط یک بار دیگه اینجوری جیغ بکشی تمام موهاتو میکَنم

کاترین:برو بابا.

کاترین میره تو اتاقش و درو قفل میکنه.میکنه همین طور راه میرفت و با خودش حرف میزد.گربش رو تخت نشسته بود و راه رفتن کاترین رو نگاه میکرد.اون قدر نگاه کرد که یهو سرش گیج رفت رو تخت ولو شد.اون شب کاترین با ترس و لرز خوابید.شب لایتو خواست بره سر به سر کاترین بذاره رفت تو اتاقش.رفت رو تختش نشست و صورتشو نزدیک گردن کاترین کرد تا خواست گازش بگیره یهو گربه ی کاترین دم پنجره میو میو کرد:

لایتو:تو چی میگی؟

گربه ی کاترین اومد تو اتاق یهو تبدیل به یه گرگ سفید شد و به لایتو فهموند که دنبالش بیاد:

لایتو:اومدم پیشی کوچولو

لایتو دنبال گرگه رفت و رسید به یه جنگل.اونجا گرگه یکم رفت جلوتر و توی نور ماه تبدیل به انسان شد.اون.

قسمت 10=10 تا نظر


قسمت 8 انتظار شما میکشد.برید ادامه مطلب.نظر یادتون نره چون نظر در کاره نباشه داستانی هم در کار نیست

کاترین رفت تو.همین طور داشت دور و اطراف رو نگاه میکرد یهو یکی زد رو شونش.کاترین برگشت.ریجی بود:

ریجی:بازم تو؟

کاترین:سلام

ریجی:تو اینجا چیکار میکنی؟

کاترین:منمن

یهو لایتو پشت کاترین ظاهر شد:

لایتو:من بهش گفتم

ریجی:تو؟

لایتو:آره.به قول اون ساحره آتیش گرفتن خونه کاترین تقصیر کاناتو بود.منم گفتم برای این که اشتباه کاناتو رو جبران کنم کاترین رو به اینجا دعوت کنم

ریجی:بدون این که به من بگی؟

لایتو:بله

ریجی:تنبیهت رو میذارم برای بعدا

بعد به خدمتکارش گفت وسایلاشو ببره تو اتاقش:

کاترین:خب حالا که قرار من اینجا زندگی کنم،باید کل این عمارت رو بگردم.

ریجی:لایتو اینجا رو بهت نشون میده

لایتو:با کمال میل

لایتو اتاقارو بهش نشون داد.اتاق خود کاترین رو بهش نشون داد. کاترین رفت توش:

کاترین:صورتی؟

اتاق یویی رو داده بودن به کاترین:

لایتو:خب تو دختری.دخترا رنگ صورتی رو دوست دارن

کاترین:آره خب اما کل اتاق صورتیه و یکم بچگونس

لایتو:باید باهاش کنار بیای

کاترین:آهان

لایتو بقیه جاها رو نشونش داد.بعد داشت دستشویی رو نشون میداد:

کاترین:o.mg

لایتو:چی؟

کاترین:خدای من؟این جا از اتاق خواب منم بزرگتره

لایتو:هه هه هه فکر کنم یادت رفته اینجا یه عمارته

کاترین:این وانو نگاه کن.خیلی باحاله

بعد کاترین رفت توش نشست:

لایتو:من جات بودم نمیرفتم اون تو!!

کاترین:چرا؟

لایتو:چون که یه دختر و پسر توش بودن.باهم<<منظورش مال وقتیه که شو یویی رو تو وان حمام گاز گرفت>>

کاترین:اشکالی نداره.من دارم عاشق این وان میشم.اینجا بهشته

لایتو:خب من همه جای عمارت رو نشونت دادم به غیر از جهنم

کاترین:جهنم؟اوه اول بهشت بعد هم جهنم خیلی هم خوب

لایتو کاترینو برد اتاق بازی.آیاتو هم داشت دارت بازی میکرد:

کاترین:اگه اینجا جهنمه پس شیطانش کو؟

آیاتو:رو به روت داره دارت بازی میکنه.

لایتو:تو دربرابر من فرشته کوچولو هم نیستی چه برسه به شیطان

آیاتو:خیلی هوس کردی تو رو بچسبونم به تخته دارت؟

لایتو:نه خیلی ممنون

کاترین:این قدر خون لجنتو کثیف نکن

لایتو:ها ها ها ها

آیاتو:کوفت

کاترین یدونه از دارت ها رو برداشت تا خواست بزنه یهو لایتو اونو از دستش گرفت:

لایتو:ممنون که دارت رو برام بلندکردی حالا فقط نگاه کن و یاد بگیر

لایتو دارت رو پرتاب کرد.امتیاز 70 رو گرفت:

آیاتو:پیشرفت خوبی بود

کاترین:به این میگی خوب؟خب اگه اینو ببینی چی میگی؟

کاترین یدونه دارت برداشت وقتی پرتابش کرد خورد وسطش:

آیاتو:اوه اوه یعنی دقیقا عین سوسک لهت کرد

لایتو:دانش آموز خوبیه.خوبه که همه چیرو زود یاد میگیره

کاترین:یعنی من دانش آموزم؟

لایتو: غیر از اینه؟

کاترین:حوصله جروبحث با تورو ندارم.میخوام برم وسایلامو بچینم.بعد هم میخوام برم تو بهشت یکم استراحت کنم

آیاتو:بهشت؟

اما دیگه کاترین رفته بود.کاترین وسایلشو چید بعد هم رفت تو اون دستشویی مثلا بهشت تو وان یه عالمه کف درست کرد.دکمه جکوزی رو هم روشن کرد.همین طور داشت ریلکس میکرد یهو لایتو اونجا طاهر شد.کاترین تا لایتو رو دید رفت زیر آب.لایتو هم دستشو گرفت و اوردش رو آب:

کاترین:تو توی بهشت من چیکار میکنی؟

لایتو:میبینم دکمه جکوزی رو هم پیدا کردی.

کاترین:آره خیلی خوبه.

لایتو:وقت شامه

کاترین:گشنم نیست

لایتو:به من نگو به این آقا بگو

یهو ریجی پشت لایتو ظاهر شد:

کاترین:هی زود از بهشت من برید بیرون

ریجی:بهتره دیگه این لوس بازیا رو بزاری کنار و بیای شامتو بخوری

کاترین:میخوای مجبوم کنی؟

ریجی:اگه لازم بشه.

کاترین:خب تا وقتی شماها اینجایید که نمیتونم از وان بیام بیرون.برین بیرون

لایتو:میخوای تو لباس پوشیدن کمکت کنم؟

کاترین:چی؟نخیر لازم نکرده.

لایتو و ریجی از اونجا رفتن کاترین لباساشو پوشید و رفت تا شامشو بخوره.

کاترین شامشو خورد و زودتر از همه رفت تا بخوابه.شب کاترین همش تو تختش وول میخورد.خوابش نمیبرد.آخرش تلسکوپش رو برداشت و رفت تو محوطه عمارت.همین طور داشت ستاره ها رو نگاه میکرد یهو یه گربه سفید اومد خودشو به پاهای مالید:

کاترین:آخی چه نازه!

گربه رو برش داشت و بغلش کرد.گربه چشماش قرمز بود:

کاترین:ای کاش میتونستم تو رو پیش خودم نگه دارم اما .شایدم هم بتونم

کاترین اسمشو گذاشت زیبای شب.کاترین تلسکوپش برداشت و رفت تو اتاقش یکی از بالشتاشو رو بر داشت و گذاشت زیر تختش.زیبای شب انگار از کاترین خوشش اومد بود.زیبای شب زیر تخت خوابید.اون شب کاترین راحت خوابید.

قسمت بعدی=10 نظر


جونمی قسمت 7 آمادس.قسمت های 8 و 9 رو هم همین امروز میذارم تا جبران بشه.خب برید ادامه مطلب

لایتو:چی؟!؟!؟!؟

سوبارو:کاترین شباهت زیادی به یویی داره.از وقتی اون کارو با ما کرد من ازش متنفر شدم.خیلی وقت بود میخواستم ازش انتقام بگیرم.خب چرا انتقامم رو از همزادش نگیرم.

لایتو:یعنی واقعا این همزاد یوییه؟

سوبارو:پس چرا فکر کردی روز اول خواستم باهاش باشم؟

لایتو:خب من فکر کردم که.

سوبارو:فکر کردی بهش علاقه مند شدم؟ها ها ها ها

سوبارو رفت سمت کلاس و لایتو رو با اون شوکه تنها گذاشت:

لایتو:این دیگه آخر عوضی بازیه!!0___0

وقتی کلاس تموم شد کرولاین و روشنا و کاترین داشتن پیاده میرفتن خونه:

کرولاین:وای ما چقدر شبیه همیم.مطمئنی خواهرم نیستی؟من که مطمئنم

روشنا:وای کاترین خواهش میکنم اینو از من جدا کنم.

کاترین:کرولاین خواهش میکنم بس کن.داری میری رو اعصابمون.

کرولاین:آخه مگه ما شبیه هم نیستیم؟

کاترین:کرولاین!!

کرولاین:باشه باشه من دیگه ساکت میشم

کاترین:روشنا داشتم فکر میکردم که تو دوست داری به من بگی آجی

روشنا:آره آره میتونم بهت بگم؟

کاترین:خیلی خب.اولا آروم باش.دوما چون تو خالمو دوست داری و خالم هم تو رو دوست داره چرا من تو رو دوست نداشته باشم؟

روشنا:واقعا؟

کاترین:آره به خاطر همین مجوز گفتن آجی رو بهت میدم

روشنا:جونمی!!!

کرولاین:چه لوس!!

کاترین:بچه ها من دلم خیلی بستی میخواد

کرولاین:منم همین طور

روشنا:باشه پس بریم آجی

کرولاین:خواهش میکنم این مجوز رو ازش بگیر حداقل تا وقتی پیشتون هستم

کاترین:بس کنین

اون سه تا رفتن بستنی خوردن و رفتن خونه.تو خونه روشنا تو درس خوندن به کاترین کمک میکرد.اون روز واقعا به روشنا خیلی خوش گذشت.موقع دیدن یه فیلم خون آشامی بودن:

کاترین:اوه اوه بدجور گازش گرفت

روشنا:راستی امروز صبح یه چیز خیلی رمانتیک رو میزم بود

کاترین:چی؟

روشنا:یه گل رز خیلی خوشگل

کاترین:از طرف کی؟

روشنا:نمیدونم یه کارت روش بود.روش نوشته شده بود:برای سیندرلا

کاترین:اوه کار آیاتوعه

روشنا:البته حدس زدما ولی فکرشم نمیکردم

کاترین:تو گلوش گیر کردی

روشنا:جدا آجی؟

کاترین:صد در صد

فردا صبح بانی کاترینو رو بیدار کرد:

بانی:بیدار شو بیدار شو

کاترین:چیه؟امروز که تعطیله

بانی:آره ولی باید یه چیزی رو بهت بگم.یه چیز خیلی مهم

کاترین:چی؟

بانی:فقط قول بده به هیچ کس نگی.من به کرولاین گفتم بیاد اینجا تا به جفتتون نشون بدم.

کاترین:کرولاین؟

بانی:کرولاین!!!!!!

کرولاین میاد تو اتاق کاترین:

کرولاین:صبح بخیر زیبای خفته

کاترین:روشنا و دیمن کجان؟

بانی:جفتشون فرستادیم پارک تا دوساعت دیگه پیداشون نمیشه

کاترین:آهان.خب چیرو میخواستی بهمون بگی؟

بانی اومد رو تخت نشست.یکی از بالشتارو برداشت و پاره پاره کرد و پرهاشو ریخت رو تخت:

کاترین:هی

بانی:خیلی خب نه نخی در کاره نه هیچ کولری نه هیچ بادی

کرولاین:خب

بانی یکی از پرها رو گذاشت کف دستش و با اون یکی دستش روشو پوشوند و یه وردی خوند.بعد از چند ثانیه دستاشو باز کرد.پر رو هوا معلق بود:

کرولاین:یوهو

کاترین:باورم نمیشه

بعد از چند ثانیه همه پرها رفتن رو هوا:

بانی:حالا چی میگی؟

کاترین و کرولاین با هم:توتو.

بانی:من یه ساحره هستم

کاترین:خدای من

کرولاین:بهترین دوست من یه ساحرست

بانی:اَبی هم یه ساحرست.یه ساحره خیلی قوی.اینو اَبی به من یاد داد.اون بهم گفت نسل اسمیت ساحره هست.منم که یه اسمیت هستم.

کاترین:این عالیه

بانی:فقط نباید به کسی بگید.فهمیدین؟

کرولاین و کاترین با هم:باشه

بانی:امشب قراره بتریم

کاترین:میشه به روشنا و دیمن بگیم؟

بانی:باشه

شب که میشه 6 تا صندلی تو حیاط به صورت یه دایره چیدن و وسط دایره چند تا چوب گذاشتن وسط دایره.همه نشستن:

بانی:خب حالا تماشا کنید

بعد تو یه چشم به هم زدن بانی یه شعله آتیش اومد تو دستش.بعد اونو انداخت بین اون چوبها و آتیش باحال درست کرد:

روشنا:یوووووووهوووووووو آجی نگفتی رغیب من همچین ساحره ی باحالیه

بانی:دوبارو شروع شد

دیمن:وای خیلی باحال

کاترین:من برم آبمیوه بیارم

کاترین رفت تو خونه.بچه ها همین طور داشتن میخندیدن و حرف میزدن.اونور خیابون لایتو و کاناتو ایستاده بودن و داشتن اونا رو تماشا میکردن:

لایتو:خب آماده ای انتقامتو بگیری کاناتو؟

کاناتو:بیشتر از اون چیزی که تو فکرشو بکنی

لایتو:خب شروع کن

کاناتو با دست راستش یکمی از اون آتیش رو برداشت و برد سمت خونه:

کرولاین:وای بانی فکر نمیکردم بتونی آتیش رو کنترل کنی

بانی:اما این کار من نیست

کاناتو با حرکت دستش کل خونه در عرض یک ثانیه آتیش زد.بچه ها از خونه فاصله گرفتن:

دیمن:کاترین!!!!!!!!!!!!!

بانی:نه دیمن

کاناتو آتیش رو شعله ور ترش کرد.دیمن به پشت خورد زمین:

بانی:یکی داره این کارا رو انجام میده

لایتو:وایسا ببینم کاترین اون توعه؟

کاناتو:مشکل من نیست

لایتو:زود باش تمومش کن

کاناتو:هیچ وقت

روشنا:آجی!!!!!!!!!!!!!

بانی برگشت.یهو کاناتو رو دید که دستش سمت خونس:

بانی:شاید عجیب باشه اما اون داره آتیش رو کنترل میکنه

لایتو از در پشتی رفت تو خونه.رفت سمت آشپزخونه.کاترین افتاده بود زیر میز و بیهوش بود.لایتو کاترینو بغل کرد و از در اصلی اونو اورد بیرون.بانی یه تیکه از آتیش رو با استفاده از یه وردی اورد تو دستش و پرتش کرد سمت کاناتو.تا آتیش خورد به کاناتو کاناتو ناپدید شد.لایتو کاترین رو اورد بیرون.کاترین یهو به هوش اومد:

کاترین:آی سرم!!

لایتو:سلام بیچ-چان

کاترین:لایتو!!

لایتو:خوش بختم

کاترین:بذارم زمین

لایتو کاترینو گذاشت زمین:

کاترین:خونم.رفت رو هوا.

دیمن:اصلا چجوری این اتفاق افتاد؟

بانی:همش تقصیر برادر تو بود.

لایتو:کاناتو؟

بانی:آره

لایتو:اون که یه ساحره ای مثله تو نیست

بانی:معلومه که هست.وایسا.تو از کجا میدونی؟

لایتو:من همه چی رو میدونم

کرولاین:حالا که خونت رفت رو هوا قراره کجا زندگی کنی؟

کاترین:نمیدونم

لایتو:تو میتونی پیش من زندگی کنی!!

کاترین:چی؟

کرولاین:لازم نکرده.میان پیش من

بانی:روشنا آره اما کاترین میاد پیش من

کاترین:من یه فکری دارم.میگم قرعه بندازیم.بعد اون موقع هرکی میره خونه یکی

بانی:فکر بدی نیست.

کاترین:امیدوارم دیمن بره پیش لایتو.چون اصلا خوشم نمیاد دختری بین 6 تا پسر زندگی کنه

لایتو:شب بخیر بیچ-چان

دیمن: من درست صحبت کن

لایتو:اگه نخوام

دیمن اومد لایتو رو بزنه کاترین جلوشوگرفت.اون شب روشنا،کاترین و دیمن تو خونه بانی خوابیدن.صبح کاترین،دیمن و روشنا رفتن تو خونه و وسایلشون برداشتن البته اونایی که نسوخته بودن.بعد تو حیاط یه بطری شیشه ای برداشتن.کرولاین،بانی،روشنا،کاترین و دیمن نشستن رو زمین و بطری رو گذاشتن وسط.روشنا اول بطری رو چرخوند.افتاده به بانی:

بانی:من قبول ندارم

روشنا:به نظرت من خیلی دلم میخواد با تو هم خونه بشم؟

کاترین:بس کنین دیگه.قرعه است دیگه.منم حواسم بود.روشنا هیچ تقلب نکرد.خب زود برید خونه .فردا شنبس.

بانی و روشنا رفتن رفتن سمت ماشین اَبی.دیمن بطری رو چرخوند.بطری افتاد به کرولاین:

کرولاین:اوه دیمن چرا تو؟

بعد کاترین یه نگاهی به کاغذی که روی زمین بود انداخت که روش نوشته بودن لایتو:

کرولاین:میخوای جاتو با دیمن عوض کنی؟

کاترین:آمچی؟نه.چیزی نیست فقط سه ماه دیگه

دیمن:سه ماه؟یعنی سه ماه من باید این دیوونه رو تحمل کنم؟

کرولاین:دلتم بخواد.

کرولاین و دیمن هم رفتن سمت ماشین مادر کرولاین.کاترین هم به یه تاکسی زنگ زد و رفت عمارت ساکاماکیا.وقتی رسید دم در در زد و در خود به خود باز شد.با باز شدن درها کاترین وارد یه جهنم واقعی شد.

قسمت بعدی=7 تا نظر


قسمت 6 آمادس.به خاطرش واقعا خسته شدم.چون دیشب تا 2 نصفه شب بیدار بودم تا بنویسمش بعد اینکه تموم شد یهو لب تابم هنگ کرد بعد داستان رفت رو هوا به خاطر همین خیلی خسته شدم.خب برید ادامه مطلب

یهو لایتو رو دید:

کاترین:لایتو!!

لایتو:سلام بیچ-چان!!

کاترین:ببین مواظب حرف زدنت باش

کاناتو:اگه نباشه چی؟

کاترین:تو؟

آیاتو:منم هستما.

کاترین:شماها دیگه اینجا چی کار میکنید؟

آیاتو:خانوم سیندرلا گردنبدشو جا گذاشت.

کاترین:روشنا؟

آیاتو:اهم.

کاترین:بده به من تا بدم بهش بدم.

آیاتو:نه خودم میخوام بدم.

لایتو:بهتر نیست ما رو دعوت کنی تو؟

کاترین:آ.خیلی خب بیاین تو.

اون سه تا رفتن تو.<<کاترین خدا بهت رحم کنه*___*>>.اون سه تا رفتن تو پذیرایی نشستن:

کاترین:قهوه یا چای؟

لایتو:برای من قهوه بیار.

آیاتو:همچنین.

کاناتو:برای من چای بیار.

کاترین:خب.بفرمایین.

لایتو:ممنون

آیاتو:به سیندرلا نمیگی بیاد.

کاترین:فعلا داره کفششو برق میندازه.

کاناتو:عروسک خیمه شب بازی حوصلم داره سر میره زود باش صداش کن.

روشنا:چقدر سر وصدا میکنی دیمن.اینجا خونس نه طویله.

بعد اومد دم پله ها.آیاتو تا دیدش بلند شد رفت سمت پله ها:

روشنا:اوه شماها هستین.ببخشید.

آیاتو:اینو جا گذاشتی سیندرلا.

روشنا تا گردنبندشو دید بدو بدو از پله ها اومد پایین اما پاش پیچ خورد اما آیاتو گرفتش:

آیاتو:اگه مواظب خودت نباشی ممکنه کفش بلورینتو بشکنی سیندرلا.

روشنا:ممنون از هشدارت.

کاترین و لایتو هم همین طور داشتن نگاشون میکرد:

کاترین:بذار من اول بگم.اوق.

لایتو:دقیقا

آیاتو:تا چشتون دراد.

کاناتو:دادی؟بریم.

لایتو:من هنوز قهوه رو نخوردم.

کاناتو:من از تو بزرگترم و باید به حرف من گوش بدی.

کاترین:این از تو بزرگتره.خجالت داره.

لایتو:کجاش خجالت داره؟تازه من به حرفاش گوش نمیدم.

لایتو قهوشو سر میکشه:

لایتو:قهوه ی خیلی تلخی بود.عالی.خدافظ بیچ-چان

کاترین:من هرزه نیستم!!!

لایتو:تو ذهنه من هستی،بیچ-چان!

کاترین:گمشو بیرووووووووووون.

همین که درو باز کردن دیمن با دوستش نیکلاوس جلوی در ظاهر شدن:

دیمن:شماها اینجا چی کار میکنین؟

کاترین:اومدن خانوم سیندرلا رو ساپورت کنن.

نیکلاوس:اوه اوه یاد سیاه لشکر افتادم خخخخخ

دیمن:خخخخخخ

آیاتو:کوفت

اون سه تا از اونجا رفتن.دیمن با نیکلاوس خدافظی کرد و با ماشنیش رفت خونش:

کاترین:بالاخره اومدی

دیمن:بابا داشتیم خوش میگذروندیم

کاترین:با مشروب خوردن؟

دیمن:نه نه من اینبار مواظب خودم بودم و یه جرعه هم مشروب نخوردم

کاترین:امیدوارم

روشنا:خیلی رمانتیک بود.

کاترین:روشنا!؟!؟!؟

روشنا:یعنی.آم.راستی کجاها رفتین دیمن؟

کاترین:آره کجاها رفتین؟

دیمن:اول رفتیم رو دیوارا با اسپری نقاشی کشیدیم.بعد رفتیم مردم آزاری.بعد هم رفتیم خونه نیکلاوس.

کاترین:آهان .خب وقت خوابتونه.دندونا مسواک برین تو تخت خوابتون.

روشنا:من که تخت ندارم.

کاترین:برو رو کاناپه.

روشنا:نمیشه رو تخت تو بخوابم؟

کاترین:جا نمیشیم

روشنا:من بچه نیستم.تختت دو نفرس.

کاترین:باشه باشه میتونی فقط زود

فردا صبح روشنا ان دوتا رو بیدار کرد.صبحانه هم آماده کرده بود:

کاترین:آه این پرده ها چرا کنار زده شدن؟

روشنا:فکر کردم روز خوبیه یکم آفتاب بیاد تو خونه.

کاترین:از این به بعد فکر کن ما خون آشمیم.بدون قابلیت هاشون.

روشنا:خبخون یا قهوه؟

کاترین:گفتم بدون قابلیت هاشون.

روشنا:خواستم یه تیکه بندازم

کاترین:به من نمیتونی.

روشنا:زود صبحانتو بخور باید بریم مدرسه

دیمن:هولمون نکن

روشنا:دوس دارم.

کاترین:آیاتو رو؟

روشنا:چی؟آم راستش خیلی جذابه.آدم نمیتونه در برابرش مقاومت کنه.

دیمن:من میتونم.اگه بخوای یه جوری میزنمش که با سرامیک خونمون اشتباش بگیریم.

روشنا:نه!!!!!!.یعنینمیتونی.

همین طور که داشتن حرف میزدن یکی در خونه رو زد:

کاترین:من درو باز میکنم

کاترین رفت و درو باز کرد:

بانی:سلام

کاترین:بانی سلام

روشنا:سلام بانی

بانی:چشششش

دیمن:بانی از روشنا خوشت نمیاد؟

روشنا:چی؟

بانی:دیمن حرف نزنی نمیگن لالی!!

دیمن:خودتو ناراحت نکن روشنا

روشنا:معلومه که نمیکنم

بانی:از خود راضی

روشنا:به تو چه؟

بانی:آهراستی برای فردا شب پایه ای بریم تو حیاطتون آتیش روشن کنیم خوش بگذرونیم.

روشنا:من پایم

بانی:تو پای منم نیستی

کاترین:آره فکر خوبه ایه.

بانی:خب بریم مدرسه دیگه.باشه؟

روشنا:باشه.

کاترین:با من بود نابغه.

روشنا:نابغم دیگه.

دیمن:بریم بابا!!!!!!!!

وقتی رفتن مدرسه،روشنا یه شاخه گل رز روی میزش دید یه کارت بهش وصل بود که روش نوشته شده بود:برای سیندرلا

روشنا:وای چه رمانتیک!!

کاترین:چی؟

روشنا گل رو پشتش قایم میکنه:

روشنا:هیچیهیچی

کاترین:مشکوک میزنی.

یهو سوبارو اومد سر کلاس:

کاترین:آقای بی اعصاب اومد

سوبارو:با من بیا

کاترین:چی؟

سوبارو دستشو گرفت و از کلاس بردش بیرون.بردش پشت مدرسه:

کاترین:چیه؟

سوبارو:مگه من نگفتم دور ور من و برادرام نپلک؟

کاترین:من همچین کاری نکردم

سوبارو:آره تو که راست میگی.پس کی بود آیاتو،کاناتو و لایتو رو به خونش دعوت کرد؟نکنه من بودم؟

کاترین:به تو چه چشم گربه ای احمق؟

سوبارو:گورتو کندی.

سوبارو تا اومد گازش بگیره یهو لایتو انجا ظاهر شد:

لایتو:سوبارو

سوبارو:لایتو؟تو اینجا چیکار میکنی؟

لایتو:اینجام تا ضد حال باشم.

کاترین:یکی منو از دست این هیولا نجات بده.

لایتو:ولش کن سوبارو

سوبارو کاترینو ول کرد.کاترین هم بدو بدو رفت سمت کلاسش:

سوبارو:چرا؟

لایتو:چی چرا؟

سوبارو:چرا کاترینو از دست من نجات دادی؟

لایتو:چون میخوام پیش اون آدم خوبه باشم و تورو آدم بده کنم.البته تا الانم موفق بودم

سوبارو:مثلا میخوای خودتو آدم خوبه کنی تا وقتی بهت اعتماد کرد بهش خیانت کنی؟

لایتو:صد در صد

سوبارو:فکر بدی نیست

لایتو:چیییییییییییی؟

خب تمومید.برای ادامه داستان 5 تا نظر لازمه.


قسمت پنجم رو نوشتم برید بخونید یه شخصیت جدید وارد داستان میشه

برید باهاش آشنا شید از داستان هم لذت ببرید

صبح تو مدرسه کرولاین و بانی کاترینو سوال پیچ کردن:

کرولاین:وای تو با چند تا پسر دیگه هم آشنا شدی.کدومشون خوشتیپ تر از همه بود؟

کاترین:هیچ کدوم.

بانی:این آخه سواله؟تو عمارته چه شکلی بود؟خیلی قشنگ بود.نه؟

کاترین:ترسناک بود.

کرولاین:توش خون آشام هم بود؟

کاترین:شوخیت گرفته؟

کرولاین:بود یا نبود؟

کاترین:خون آشام اصلا وجود نداره.از بس فیلمای خون آشامی دیدی آب مغزت بخار شده.

بانی:دقیقا!!

کرولاین:ها ها ها خندیدم.به نظرم خون آشام وجود داره.

کاترین:خون آشام ها فقط افسانن تا بچه ها رو بترسونن تا سبزیجاتشونو بخورن.

کرولاین:باشه.شماها راس میگین.راستی بانی گفتی یه دختره میخواد بیاد این مدرسه.اسمش چی بود.

بانی:روشناروشنا جانسون

کرولاین:جدی میگی؟روشنا جانسون؟

بانی:میشناسیش؟

کرولاین:آره کلی ازش شنیدم که یه دختر خیلی باحاله با این که خر خونه اما خیلی باحاله.

بانی:ازش متنفرم!!

کاترین:چرا؟

بانی:چونکه.زیرا.

کرولاین:چون رغیب خانوم خانوما بوده.تو مسابقه ربات ها بردتش.

بانی:ببند اون گاله رو!!!

کاترین:هی هی بس کنین.بیان ریم یه چیزی بخریم بخوریم من دارم میمیرم از گشنگی.

کرولاین:10 دقیقه دیگه کلاسمون شروع میشه.

بانی:بریم.منم یکم گشنمه.

دخترا داشتن از مدرسه میرفتن که یهو یه لیموزین سفید جلوشون ایستاد.بعد سوبارو با آیاتو،کاناتو و لایتو از ماشین بیرون اومد.بانی و کرولاین هم دیگه داشت فکشون به کف زمین رسید:

کاترین:چه خبرتونه؟انگار شاهزاده چارمین دیدین.

لایتو:ممنون از تعریفت.

کاترین:منظورم شما نبودین.

کرولاین:اینا همونایی هستن که دیدیشون؟

کاترین:آره

بانی:پس بگو چرا گفتی من برم.تنها تنها؟ناقلا؟

کاترین:خفه.

لایتو:نمیخوای مارو به دوستات معرفی کنی؟

کاترین:دخترا پسرا.پسرا دخترا

کرولاین:این دیگه چجور معرفی بود؟

کاناتو:ما تو تشخیص جنسیت ماهریم.

آیاتو:فقط میخواست بگه که اونا دخترن.

کرولاین:من کرولاین پارسون

لایتو:من لایتو ساکاماکیم.اینم برادرام آیاتو،لایتو و سوبارو

بانی:شماها با هم برادرین؟

آیاتو:مشکلیه؟

بانی:نه.خیلی هم خوب

بعد یه صدایی اون را به خودش جلب کرد:

:بانیبانی سلام

بانی:دردسر وارد میشود من رفتم

کرولاین:کجا؟

کاترین:این دختره باید روشنا باشه.

سوبارو:کی؟

کاترین:شما کلاس ندارین؟

روشنا:سلام.من

تا اومد بیاد پیشه بچه ها یهو پاش پیچ خورد افتاد رو کمر آیاتو.آیاتو با کله رفت سمت دیوار و روشنا خورد زمین:

آیاتو:آی ی ی سرم دختره ی دست پا چلفتی

روشنا:شاید من دست پا چلفتی باشم اما سه بار تو مسابقات المپیاد ربات ها رتبه اوردم و یه بار هم ملکه زیبایی شدم.

کرولاین:جدا؟

روشنا:بله.من روشنا هستم.روشنا جانسون

بعد دستشو برد سمت کاترین تا دست بده:

کاترین:سلام من کاترین سالواتور هستم.

کرولاین:منم کرولاینم.کرولاین پارسون

روشنا:خب من باید پیش تو باشم کاترین پدرم گفته تو این مدت که اینجا هستم،باید پیش تو زندگی کنم

کاترین:یعنی چه قدر؟

روشنا:سه سال

کرولاین:جان؟!؟سه سال؟

بعد یهو دیمن اونجا با دوتا قهوه ظاهر شد:

دیمن:سلام آجی کوچیکه خودم بیا برات قهوه اوردم

کاترین:اولا من از تو بزرگترم دوما ممنون

روشنا:تو باید دیمن باشی!

دیمن:بله؟

روشنا:آخی چه نازی!

بعد لپاشو کشید.اون سه تا داشتن منفجر میشدن از خنده.سوبارو هم طبق معمول اخمو بود:

دیمن:ولم کن.کاترین منو از دست این نجاتم بده

کاترین:روشنا جان بهتره ولش کنی.

روشنا:باشه.ادامش تو خونتون

دیمن:تو خونه ما؟

روشنا:بله

کاترین:قرار سه سال پیش ما باشه.حالا وسایلش رو ببر خونه

لایتو:وای دلم.ها ها ها.ما باید بریم این شهر رو بگردیم.

کاناتو:بدو.

آیاتو:بریم تا موهاتونو نگرفتم ببرمتون تو ماشین.

لایتو:خدافظ بیچ-چان!!

کاترین:جان؟!؟!؟

کاناتو:خدافظ عروسک خیمه شب بازی!

کاترین:برین دیگه برنگردین

کرولاین:وای تو یه شبه دو تا لقب گرفتی.آفرین.پیشرفت خوبی بود

کاترین:خفه شو.من رفتم سوبارو سر کلاس میبینمت

سوبارو:وایسا

و دستشو گرفت:

کاترین:چیه؟

سوبارو:فقط میخواستم از ت تشکر کنم همین

کاترین:تشکر کردی؟ولم کن برم

سوبارو:فقط این نیست.دیگه نبینم دور و ور من و برادرام بپلکی.فهمیدی؟

کاترین:نه من خیلی از برادرات خوشم میاد.دو روز نگذشته برادرت به من توهین میکنه.

سوبارو:گفتم که بدونی.

بعد سوبارو از اونجا رفت:

کرولاین:اون چش بود؟

روشنا:به احتمال زیاد از یه بیماری روانی رنج میبره.

کاترین:دیوونست.اول تشکر میکنه بعد تهدید؟یه چیزیش میشه؟

زنگ سوم که خورد.دیمن بایکی از دوستاش رفت خونشون.کاترین و روشنا هم داشتن پیاده بر میگشتن:

روشنا:میدونی من همیشه دوست داشتم یه دوست صمیمی داشته باشم.من مطمئنم ما دوستای خوبی برای هم میشیم.

کاترین:وای سرم.من این طور فکر نمیکنم.

روشنا:به این کارت میگن منفی گرایی.منفی گرایی باعث میشه افسره بشی.تازه برای سلامتیت اصلا خوب نیست.

کاترین:منظور؟

روشنا:خب میدونی برای کسی که خواهرش رو بچگی از دست داده و تو 15 سالگی پدر و مادرش رو از دست میده خیلی بده.

کاترین:تو از کجا میدونی؟

روشنا:پدرم با عموی تو دوسته.داشت برای پدرم تعریف میکرد منم اتفاقی شنیدم.

کاترین:عمو زَک؟

روشنا:آره.

کاترین:خب هر کسی سعی میکنه با مشکلاتش کنار بیاد.منم با این روش با مشکلاتم کنار میام.

روشنا:رسیدیم؟

کاترین:یه خیابون دیگه مونده.

وقتی میرسن تا روشنا وارد میشه یه جیغ بلند میکشه:

روشنا:جییییییییییییییییییییغ

کاترین:چه خبرته؟

روشنا:این جا افتضاحه.من نمیتونم اینجا زندگی کنم.

کاترین:منو بگو چی شده؟ببین بخوای نخوای باید اینجا زندگی کنی.فهمیدی؟اگه بخوای میتونی تو کوچه زندگی کنی؟

روشنا:باشه.باشه.من دیگه جیغ نمیکشم.فقط زود اتاقمو نشونم بده.

کاترین:اتاقتو؟

روشنا:آره

کاترین:تو روی کاناپه میخوابی

روشنا:آه جدی؟من نمیتونم.کمرم درد میگیره.

کاترین:مشکل من نیست.خب برو همه جا ببین تا دوباره نصفه شبی جیغ نکشی.

روشنا:حتما چرا که نه؟

کاترین رفت تو اتاقش ساعت 5 عصر دیمن زنگ زد به کاترین:

دیمن:سلام

کاترین:سلام.کجایی؟

دیمن:من خونه دوستمم.

کاترین:کدومشون؟

دیمن:نیکلاوس.

کاترین:کی؟

دیمن:یکی از دوستام.ساعت 8 شب میام نگرانم نباش

کاترین:دیمن.دیمن

دیمن:خدافظ خواهر کوچولو

کاترین:نه قطع نکن.اَه

روشنا یهو اومد تو اتاق کاترین:

روشنا:وای چه اتاق قشنگی داری.میشه حداقل من اینجا درس بخونم.اون پایین خیلی اذیت میشم.

کاترین:باشه باشه بیا

روشنا:ممنون آجی جون

کاترین:تو چی گفتی؟

روشنا:آم ببخشید از این کلمه بدت میاد؟

کاترین:نه اما چرا گفتی؟

روشنا خب من همیشه دوست داشتم یه خواهر داشته باشم اما همیشه تنها بودم

کاترین:دیگه منو با این اسم صدا نزن

روشنا:خیلی خب.باشه

کاترین از اتاق رفت بیرون و بعد رفت تو فکر.یاد خواهر مردش افتاد.برای این که زیاد به خواهرش فکر کنه شروع کرد به تمیز کردن خونه ساعت 6 خاله اِما اومد خونه:

کاترین:سلام خاله جون

اِما:سلام عزیزم وای

تو دستای اِما یه عالمه خرید بود:

کاترین:بدینش به من.

اِما:ممنون عزیزم آه حالا باید خونه رو تمیز کنم

بعد دید خونه مثله یه دسته گله:

اِما:اینا کار توعه؟

کاترین:آره راستی خاله یه مهمون داریم

اِما:قدمش رو چشم کی هست؟

کاترین:روشنا بیا

روشنا اومد دم پله ها.اِما تا روشنا رو دید انگار به برق وصل کرده باشنش رفت سمت پله ها:

روشنا:خاله!!!!!!

اِما:عزیزم.خیلی خوشحال شدم از این که اومدی.

بعد روشنا اِما رو بغل کرد خیلی محکم:

کاترین:شما هم دیگه رو میشناسین؟

روشنا:آره

اِما:چجورم.

کاترین:آه چرا به من نگفتی خاله؟

اِما تا اومد بگه یهوگوشیش زنگ زد.بعد از چند دقیقه اِما گوشی رو قطع کرد:

اِما:من باید برم یه جایی یه هفته دیگه میام یا شایدم دیرتر.

کاترین:چرا خاله؟

اِما:دوستم تصادف کرده کسی رو نداره ازش مواظبت کنه.کاترین عزیزم مواظب دوستت باش.من روشنا رو به تو میسپارما

کاترین:باشه اما.

اِما:خیلی هم خوب من دیگه باید برم.خدافظ بچه ها.

روشنا:خدافظ خاله جون

کاترین:خدافظ

اِما از خونه رفت بیرون سوار ماشینش شد و رفت:

روشنا:مثله اینکه فقط من و تو موندیم.

کاترین:دیمن ساعت 8 میادش

روشنا:چه بد

کاترین:چرا اون وقت؟

روشنا:من زیاد از پسرا خوشم نمیاد

کاترین:آره با اون لپ کشیدنت معلوم بود.

روشنا:ها ها ها من برم درسامو بخونم

کاترین:منم میشینم فیلم میبینم.

ساعت 7:45 دقیقه یکی زنگ در خونه رو زد.کاترین رفت درو باز کنه.وقتی درو باز کرد

بقیش برای فردا.تا فردا خب فکر کنید ببینید چه کسی رو میبینه و چه اتفاقی می افته.


اینم از قسمت 4 که آیاتو توش خورد میشه.عاشق این قسمتم خب برو ادامه مطلب

کاترین یهو برگشت و آیاتو رو دید:

آیاتو:تو باید همون دختره رقت انگیز باشی.نه؟

کاترین:چی؟

بعد آیاتو گوشیشو ازش گرفت<<زورگو>>

کاترین:هی!!!

آیاتو:تو خیلی خنگ تر از اون چیزی هستی که فکرشو میکردم!!

کاترین:ببین نمیدونم کی هستی اما باید با من دست رفتار کنی.فهمیدی؟حالا گوشی رو رد کن بیاد!!

آیاتو:اگه نخوام؟

کاترین:بد میبینی جوجه فُکُلی.

آیاتو یقه ی کاترینو محکم گرفت:

آیاتو:حرفتو پس بگیر!

کاترین:عمرا!!

آیاتو تا اومد گازش بگیره لایتو عینه جن اونجا ظاهر شد:

لایتو:اوه آیاتو اینجا چه خبره؟بازم یه طعمه ی دیگه؟

آیاتو:آره یه طعمه ی دیگه مثل همیشه مال منه.

لایتو:مال تو؟

کاترین:من مال هیچ کس نیستم.

آیاتو:تو خفه.

کاترین:منو ببخش!!

آیاتو:به خاطر چی؟

کاترین:به خاطر این!!!!!!

بعد دسته آیاتو رو گاز گرفت و رفت پشت لایتو:

آیاتو:آی ی ی ی ی ی

لایتو برگشت و دست راست کاترینو گرفت:

لایتو:شما باید کاترین باشین.

بعد دستشو بوسید<<خود شیرین -___->>.کاترین دستشو کشید:

کاترین:بله.اون وقت شما؟

لایتو:من لایتو ام

کاترین:آهان.من.من فقط اومدم سوبارو رو ببینم.

لایتو:آه سوبارو زودتر از ما دست به کار شده و اون ماله خودش کرد.

آیاتو:تو روحش

کاترین:من فقط اومدم کلیدشو بهش بدم همین.

لایتو:خب باید صبر کنی.دنبالم بیا.

لایتو رفت سمت پذیرایی.کاترین اولش ایستاده بود تا چشمش خورد به آیاتو از اونجا رفت و رفت دنبال لایتو.وقتی نشست رو مبل کتشو در اورد:

کاترین:خب من باید چقدر صبرکنم.

لایتو:زیاد

کاترین:چقدر زیاد؟

لایتو میره کنار کاترین نشست و صورتشو نزدیک صورت کاترین کرد:

لایتو:خیلی زیاد

آیاتو:اهم اهم

لایتو صورتشو کشید عقب:

آیاتو:مطمئن باش انتقامم منتظرته.

کاترین:خب بهش بگو اون قدر منتظر باشه تا زیر پاش علف سبز شه.

لایتو:پس تو از اون دختر آروما نیستی.

کاترین:در برار پسرای پررو اصلا!!

آیاتو:منظورت منم دیگه آره؟

شو رو مبل دراز کشیده بود:

شو:خفه شید

کاترین:جان؟!؟!

شو:چرا همش شماها باید خواب نازنین منو بهم بزنین؟

آیاتو:چون دلمون میخواد.

کاترین:هوی منو با خودت جمع نزن.

آیاتو:منظورم لایتو بود.

کاترین:خیلی خوشحالم از این که با عوضی مثله تو جمع نخوردم

شو:چقدر حرف میزنین!!فکتون از آهنه؟

لایتو:شو بهتره یکم مودب تر باشی ما یه مهمون داریم.

شو:همون دختره؟

لایتو:بله.

کاناتو:سلام عروسک خیمه شب بازی.

کاترین:جیـــــــــــــــــــــــــــــغ

کاناتو:نگاه کن تدی؟یکی دیگه.

کاترین:خواهش میکنم بگید چند نفرید؟

ریجی:6 نفر

کاترین:شما؟

ریجی:ریجی هستم.شما؟

کاترین:کاترین.

ریجی:چرا بدون اجازه اومدی اینجا؟

کاترین:اولا من فکر میکردم سوبارو اینجا تنها زندگی میکنه دوما من فقط میخواستم کلیدشو بهش بدم.همین!

کاناتو:تدی خیلی خوشحال میشه کلتو بکنه.

کاترین:منم خیلی خوشحال میشم چشماشو با چنگال دربیارم.

لایتو:اوه چه خشن!!

کاترین:فقط به سوبارو بگید بیاد.

کاناتو صورتشو نزدیک گردن کاترین کرد و گردنشو لیس زد:

کاناتو:وای این از پنکیک هم شیرین تره<<منظورش یوییه>>

لایتو هم گونشو لیس زد:

لایتو: ممممم آره.یه سوال یه دختر خشنی مثله تو چه طور میتونه این قدر خوشمزه باشه.

کاترین گونه و گردنشو پاک کرد:

کاترین:بس کنین دیگه!!

بعد بلند شد تا بره دنبال سوبارو که یهو سوبارو بالای پله طاهر شد:

سوبارو:این صدای جغجغه مانند کیه؟

کاترین:آم من!

سوبارو:کاترین؟تو نباید میومدی اینجا.

کاترین:خب تو کلیدتو تو مدرسه جا گذاشتیومنم گفتم برات بیارم.

سوبارو:این همه راهو اومدی تا گردنبند منو بدی؟

کاترین:آره.دوست واسه همین روزاست.

سوبارو:تو دوست من نیستی.

کاترین:اما تو دوست منی!!

لایتو:سوبارو خوش به حالت همچین دوست خشنی داری.

کاناتو:چقدر هم شبیه همن.

کاترین:هه هه هه

سوبارو:اینجا رو چه جوری پیدا کردی؟

کاترین:آممممخببرای این که اینجا رو پیدا کنم مجبور شدم گوشیتو هک کنم.شرمنده.

سوبارو:تو گوشی منو هک کردی؟

کاترین:فقط من نه.بانی هم کمکم کرد.

سوبارو از پله ها پایین اومد.اومد سمت کاترین.دستشوبرد سمتش.کلید تندی ازش گرفت:

کاترین:هوففف به خیر گذشت.خب من دیگه باید برم

کاترین رفت سمت در اما برگشت:

کاترین:اوه آیاتو.گوشی رو رد کن بیاد

آیاتو بلند شد و گوشی رو گرفت تو دستش:

آیاتو:مظورت اینه؟

کاترین رفت سمتش:

کاترین:آره ردش کن بیاد

آیاتو:خب اگه می خوایش بیا بگیرش.

کاترین:قد تو خیلی از من بلندتره و مطمئنم از من قوی تری خب باشه گوشیم مال تو.

کاترین تظاهر کرد که داره میره سمت در اما تندی برگشت و یه زیر پایی انداخت و آیاتو افتاد و کاترین تند گوشی بر داشت:

لایتو:اوه

کاناتو:ها ها ها مثلا برادر بزرگتر منی؟ها ها

کاترین:به این میگن حقه بازی عزیزم.بوم

لایتو:آفرین.واقعا باحال بود.وای دلم درد هاهاها

آیاتو:کوفت!!!!

لایتو:یه چیزی یادتون رفت

بعد کت کاترین رو برد براش:

کاترین:ممنون.من امشب به سه چیز پی بردم 1-اینجا ترسناکه2-سوبارو خیلی بی اعصابه3-تو راحت گول میخوری<<اشاره به آیاتو>>شب خوش

بعد از اونجا رفت و درو محکم بست و پیاده رفت خونش:

لایتو:وای عجب جیگری بود.

آیاتو:آره اما عمرش کوتاهه خیلی کوتاه.

کاناتو:نه آیاتو حیفه.اول بذار از یکم بچشم اون وقت هر کاری خواستی بکنی بکن

شو:خیلی پر حرفه.

ریجی:به نظرم دختر ساده ای نیست.یعنی مثل یویی نیست.

آیاتو:اسم اونو اینجا نیار.

سوبارو:بر عکس.تو مدرسه مثل یوییه.یه دختر ساکت و آرومو همچنین ساده لوح.روز اولی که دیدمش دعوتم کرد خونش.

لایتو:اوه کوفتت بشه.الان اجازه ورود به خونشو داری.

آیاتو:گندت بزنن.

شو:البته اگه منم زودتر از هر کسی میرفتم سراغش و مخشو میزدم الان اجازه ورود به خونشو داشتم.

سوبارو:من باید برم بخوابم.صبح زود باید برم مدرسه.

لایتو:تو صبح میری دبیرستان.وای چه قدر رقت آور

سوبارو:آره همین دبیرستان رقت آور اجازه ورود به خونشو بهم داد.شب بخیر

خب تمومید.نظرررررررررررررر بدید


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خدمات بهینه سازی سایت ب - الف delneveshteh-poet ابادی (روستا ) در سیستان ----نهور وبلاگ نمایندگی همسفران خمین آموزش بازي چهار برگ يا (پاسور) xppt Looking for the lost promised time sina8400w تدریس خصوصی ریاضیات و فیزیک، انجام پروژه دانشگاهی- مدرسین پایتخت