هه منو باش نصفه شبی اومدم دارم داستان مینویسم.خب حال ندارم حرف بزنم برید ادامه مطلب

شب نانامی،روشنا،بانی،کریس،تائو و سیهون هم تو عمارت موندن.صبح کاترین بیدار بود اما هنوز دراز کشیده بود و به صورت سوبارو خیره شده بود.سوبارو هنوز خواب بود.کاترین خیلی رومانتیک داشت نگاه میکرد.سوبارو هنوز چشماش بسته بود:

سوبارو:آه.چرا بهم زل زدی کاترینا؟

کاترین:خیره شدم

سوبارو:ترسناکه

کاترین:رومانتیک

سوبارو چشماشو باز کرد و یه لخند ملیحی اومد رو لباش:

سوبارو:حرفمو پس میگیرم

کاترین آروم خندید:

سوبارو:داشتی به چی فکر میکردی؟

کاترین رو تخت نشست:

کاترین:داشتم به این فکر میکردم که تو تاحالا فقط یه بار از من خون خوردی.

سوبارو:خب.

کاترین:خیلی وقته خون نخوردی و من میترسم

سوبارو:چی؟

کاترین:که لایتو از این راه تو رو وسوسه کنه

سوبارو:لایتو؟عمرا

کاترین:اما من شک دارم

سوبارو:واقعا؟

کاترین:آره

سوبارو:خب میخوای چیکار کنی؟

کاترین:خودم خونمو به خوردت میدم

سوبارو:چـــــی؟

کاترین:روزی یه قطره

سوبارو:نه نه کاترینا!

کاترین سوزنی که رو میزش بود رو برداشت و انگشتش رو سوراخ کرد:

سوبارو:نه کاترین.من همچین کاری نمیکنم

کاترین:سوبارو؟

سوبارو:نه

کاترین:به خاطر من!!

سوبارو:آهباشه.

سوبارو رو تخت نشست.انگشت کاترینو گرفت و خون رو انگشتش رو مکید:

سوبارو:اهمممم یادم رفته بود چقدر خونت شیرینه

سوبارو یه لبخند شیطانی اومد رو لباش.کاترین چشماش گرد شد.سوبارو آروم خودشو نزدیک کاترین کرد.سوبارو کاترینو رو تخت انداخت و صورتشو نزدیک صورت کاترین کرد و.

*.**.*.*.*.*.*

صبح زود روشنا بدون سر و صدا رفت دستشویی تا آبی به صورتش بزنه.روشنا تا سرشو بالا آورد یهو کریسو تو آینه پشت سرش دید:

روشنا:کریس.اینجا چیکار میکنی؟

کریس:هیچی.فقط اومدم بهت یه سری بزنم.

روشنا:چرا اونوقت؟

کریس:میخواستم ببینم بدون بوسه ی من سرحالی یا نه.حالا که دارم میبینم واقعا به بوسه ی من نیاز داری.

کریس رفت سمت روشنا.دستشو دور کمر روشنا حلقه زد تا اومد روشنا رو ببوسه یهو تائو با نانامی تو دستشویی پیداشون شد:

نانامی:خب خب خب یه سوژه ای دیگه

تائو:به نظرت این یکی چند تا لایک میخوره

کریس:شماها اینجا چیکار میکنین؟

نانامی:در حال شکار سوژه ایم.

کریس:شماها غلط کردین.هررری.

تائو:اوهچه خشن!!

تائو و نانامی از اونجا رفتن و روشنا موند با کریس:

روشنا:راضی شدی؟

کریس:نه هنوز.

روشنا یه نفس عمیق کشید.رفت سمت کریس.کرواتشو گرفت و به طرف خودش کشید و بوسیدش.کریس داشت مثل گوجه فرنگی سرخ میشد.بعد از چند ثانیه روشنا صورتشو کشید عقب:

روشنا:خب حالا راضی شدی؟

کریس:آرهچه جورم.وای

روشنا:خب چطوره ما بریم سوژه شکار کنیم؟

کریس:مثلا کی؟

روشنا:کاترین!!

کریس:و سوبارو!!

روشنا:چه سوژه ای.

روشنا و کریس رفتن سمت اتاق کاترین.وقتی درو باز کردن نزدیک بود چششون از حدقه در بیاد.سوبارو داشت کاترینو میبوسید:

کریس:اهم اهم

سوبارو صورتشو کشید عقب و اورد بالا:

سوبارو:شما دوتا؟

روشنا:اینم همون سوژه ای که میخواستیم

کاترین دستاشو گذاشت رو صورتش.سوبارو زد زیر خنده:

روشنا:خب کریس ما دیگه بریم این دو تا رو با هم تنها بذاریم.

روشنا و کریس از اونجا رفتن:

کاترین:خدای من

سوبارو:کجاش خجالت داشت؟

کاترین:بدتر از این مگه میشه؟

سوبارو:دوست داشتن و ابراز علاقه کردن خجالت نداره

کاترین:آره اما جلوی بقیه چرا.خجالت داره.

سوبارو از روی کاترین بلند شد و رفت سمت در:

سوبارو:نمیخوای پاشی؟

کاترین:چرا اما نمیتونم

سوبارو:چرا؟

کاترین:چون عین یه ژله آب شده شل شدم.به یکم سرما احتیاج دارم

سوبارو:اگه بخوای میتونم به حالت اولیه برت گردونم

کاترین:چی؟نه نه.من حالم خوبه خیلی عالی

سوبارو:ترفندو حال کردی

کاترین زد زیر خنده.کاترین لباساشو عوض کرد.هوا بارونی بود.همه تو اتاق پذیرایی بودن.کاترین اومد تو اتاق پذیرایی.لایتو یه لبخند شیطانی زد:

لایتو:ببینم بهت خوش گذشت بیچ-چان؟

کاترین:چی؟

لایتو:چه بوسه رومانتیکی.

کاترین:کی اینو بهت گفت؟

لایتو به کریس اشاره کرد:

کریس:یادم باشه با تو ی نرم آدم فروش

کاترین دست مشت کرد و زد تو اون یکی دستش:

کاترین:بالاخره که تنها میشی

نانامی بالای پله ها،کنار پنجره ایستاده بود.یهو یویی رو دید که داره با یه بشکه بنزین میاد سمت عمارت:

نانامی:بچه ها سرو کله یویی پیدا شد!!

کاترین:خیلی خب حالا موقع درس دادن.

یویی با پا درو شکست.اومد تو پذیرایی.با صحنه ی عجیبی رو به رو شد.همه ی ساکاماکیا رو صندلی هاشون نشسته بودن و کاترین کنار صندلی سوبارو ایستاده بود:

یویی:شماها.

کاترین:مرده باشن.خب تو توی نقشت یکم بی دقتی کردی.

یویی:اما من مردنتونو دیدم همتون

شو:واقعا فکر کردی به این راحتی میشه ما رو کشت؟

روشنا:وصیتت بگو

بانی:خدا رحمتت کنه

یهو کریس پشت یویی پیداش شد و گردنشو شکست

نانامی:فاتـــــــــــحه!!

بچه ها یویی رو به یه صندلی بستن:

کاناتو:خب حالا چجوری شروع کنیم؟

کاترین:اول از همه شاهپسند

آیاتو:ما رو خفه کردی با این شاهپسندت

کاترین:مثل اینکه خیلی هوس کردی با همین اسید پاشیت کنم

لایتو:اونو بده به من بیچ-چان

لایتو اون بطری آب شاهپسندو از دست کاترین قاپید و درو باز کرد و ریخت رو یویی:

یویی:جـــــــــــیــــــــــغ!

سیهون:جه خبرته؟گوشمون کر شد.

یویی:این دیگه چی بود؟صورتم داره میسوزه.مثل این میمونه که آتیش انداخته باشن رو صورتم

ریجی:فکر نمیکردم این قدر درد داشته باشه.

سوبارو:واقعا میخوای این صحنه ها رو ببینی؟

کاترین:نه

سوبارو:خب بچه ها کاترین نوبتشو داد به روشنا و نانامی

روشنا:جونمی!!

نانامی:چه حالی بکنیم ما!!

یویی:چـــــــــــــــی؟

نانامی و روشنا افتادن به جون یویی.سوبارو به کاترین علامت داد تا بیاد تو باغ.کاترین رفت تو باغ.سوبارو کنار گلای رز سفید ایستاده بود:

کاترین:خب چیکارم داشتی؟

سوبارو:هیچی فقط میخواستم با هم دیگه یکم قدم بزنیم

کاترین:با کمال میل

کاترین و سوبارو همین طور که راه میرفتن حرف هم میزدن:

سوبارو:نقشت واقعا خوب بود کاترینا.

کاترین:آمممنون

سوبارو:تو از این که بهم خون میدی ناراحتی؟

کاترین:چی؟نه.خودم همین نظرو دادم

سوبارو:میخواستم مطمئن بشم

کاترین:خـــــــب میشه یه سوال شخصی ازت بپرسم؟

سوبارو:بپرس

کاترین:مادرت کجاست؟

سوبارو ایستاد:

کاترین:چیشد؟ناراحتت کردم؟

سوبارو:نه فقط اون خاطرات تلخو برام زنده کردی

کاترین:آممتاسفم.نمیخواستم.

سوبارو:حالا که پرسیدی باید بهت جواب بدم.از این که این خاطراتو به دوش میکشم خسته شدم.شاید با گفتن این خاطرات راحت بشم

کاترین ساکت بود:

سوبارو:وقتی بچه بودم زیاد مادرمو نمیدیدم یعنی اصلا نمیدیدم.پدرم اونو زندانیش میکرد برای زیباییش.مادرم به من خنجری داد تا اگه روزی بدی به قلبم نفوذ کرد خودمو باهاش بکشم.خنجری که میتونه هر خون آشامی رو بکشه به غیر از من

کاترین:اوهیعنی این قدر پدرت.

سوبارو:آره.خیلی سنگدل بود و فقط به فکر حکومتش بود نه بچه هاش

کاترین:شماها از یه مادر نیستین که؟

سوبارو:هه نه لایتو،آیاتو و کاناتو از یه مادر و ریجی و شو هم از یه مادر دیگه.

کاترین:میشه اسماشونو بگی؟

سوبارو:اسم مادر این سه قلوی احمق کوردلیاست.اون یکی بیتریکسه

کاترین:و مادر تو؟

سوبارو:کریستا.

کاترین:معنی اسمشو میدونی؟

سوبارو:آره یعنی رز سفید

کاترین:آهان.

سوبارو:تو معنی اسمتو میدونی؟

کاترین:نه!

سوبارو:کاترینا یعنی پاک و بی آلایش.

کاترین:جدا؟

سوبارو:آره به خودت هم خیلی میخوره.

کاترین:ممنون.

سوبارو و کاترین اون قدر راه رفتن و حرف زدن که عصر شد.وقتی وارد عمارت شدن یویی رو دیدن که بدجور زخمی شده بود:

کاترین:اوه خدای من.چیکارش کردین؟

نانامی:کارای زیادی کردیم.جات خالی دارت.تیرچاقو و غیره

آیاتو:صدای جیغش بهم آرامش میده

لایتو:شما دو تا کجا بودین؟

سوبارو:به تو چه؟

بانی:کاترین میشه یه دقیقه بیای

نانامی:کجا میری بانی؟نوبت تو که.

بانی:من نوبتمو میدم به کاناتو

بانی کاترینو برد بیرون.غروب خورشید قشنگی بود اما بانی به این دلیل کاترین نیورد بیرون:

بانی:کاترین من داشتم به چیزی که تو گفته بودی فکر میکردم

کاترین:چی؟

بانی:این که قلبتو تبدیل به سنگ کنم

کاترین:خب کم کم نظرم داره عوض میشه

بانی:خب نمی تونم همچین کاری کنم

کاترین:خب

بانی:اما میتونم نیمه ای از قلبتو تبدیل به تاریکی کنم

کاترین:جدا!

بانی:آره چون وقتی رفتار های لایتو رو میبینم تشخیص میدم این کار لازمه.

کاترین:خب باید چیکار کنیم؟

بانی:اول از همه یویی رو از دست اینا آزاد کنیم

کاترین:شوخیت گرفته؟ما نمیتونیم همچین کاری کنیم.

بانی:خب سحری که من میخوام بخونم اینه که نیمه ی تاریکی قلب یویی رو به قلب تو انتقال بدم و نیمه پاکی قلب تو رو به به قلب اون انتقال بدم

کاترین:واقعا میتونی همچین کاری کنی؟

بای:آره یکی از قدیمی ترین کتاب های اَبی رو یدم

کاترین:راستی امشب همچین کاری میکنی؟

بانی:نه چون ماه امشب کامل نیست.وقتی یویی رو آزاد کردیم ازش خون میگیریم وقتی ماه کامل شد ردیابیش کنیم و بیاریمش کلیسای تو قبرستون و اونجا

کاترین:کارو تموم میکنیم

بانی:آفرین

کاترین:حالا چجوری از دست اینا نجاتش بدیم؟

بانی:این شنل رو بگیر.

بانی یه شنل سیاه رنگی رو بهش داد و کارایی که باید انجام بده براش توضیح داد.

کاترین اون شنل رو انداخت رو خودش و رفت تو اتاق پذیرایی:

نانامی:آم.کاترین جایی میخوای بری؟

لایتو:این دیگه چیه؟

کاترین:الان نوبت منه.

کاترین یه خنجر تو دستش بود.رفت سمت یویی.مثل رعد و برق طناب ها رو باز کرد:

آیاتو:داری چه غلطی میکنی؟

یویی بلند شد.کاترین یویی رو بغل کرد.همشون تعجب کرد.یهو کاترین شنلشو انداخت رو یویی و یهو جفتشون ناپدید شدن.اون شنل کاترین و یویی رو برد کلیسای توی قبرستون:

یویی:تو.چیکار.کردی؟

بانی هم همون جا بود.سرنگشو برداشت و از یویی خون گرفت:

کاترین:تو الان آزادی.

یویی:چی؟

کاترین:گفتم آزادی

یویی:من به تو مدیونم.چیکار میتونم انجام بدم

کاترین:حتما انجام میدی؟

یویی:اگه توش کتک کاری نباشه.

کاترین:وقتی ماه کامل شد بیا اینجا.

یویی:تله در کار نباشه؟

کاترین:مطمئن باش.در ضمن بیا این شنل هم بگیر کسی نتونه پیدات کنه.باهاش نامرئی میشی

یویی:ممنون همزاد کوچولو

یویی اون شنلو انداخت رو خودش و از اونجا رفت:

بانی:خب مثل این که باید برات بادیگار بخرم

کاترین:چرا؟

بانی:ساکاماکیا

کاترین:کارم ساختس

یهو آسمون شروع به باریدن کرد.مثل این که آسمون هم از دست کاترین عصبانی بود.کاترین و بانی رفتن عمارت.کاترین برای اینکه بره به اتاقش باید از اتاق پذیرایی رد میشد.اونجا تاریک بود.کاترین تا خواست از پله ها بالا بره چراغا روشن شد.همه تو اتاق پذیرایی بودن و با عصبانیت داشتن کاترینو نگاه میکردن.کاترین برگشت.نتونست تو چشمای هیچ کدومشون نگاه کنه مخصوصا سوبارو.سوبارو با حالتی داشت نگاهش میکرد انگار از دستش ناامید شده بود:

لایتو:خب خب خب ما اینجا چی داریم؟یه خائن

کاترین:شما داشتین میکشتینش

آیاتو:به تو چه دختره رقت انگیز؟

کاترین:اگه یویی بمیره بهترن دوست منم میمیره

کاناتو:یعنی ما باید جونمو بدیم که جون بهترین دوست شما در خطره؟

کاترین:نمیدونم

ریجی:به یه تنبیه درست حسابی نیاز داری

کاترین:اما

ریجی:اما چی؟؟؟؟

کاترین یه نفس عمیق کشید و رفت سمت ریجی:

کاترین:اما من نمیتونم همین جوری بایستم تا چند تا خون آشام عوضی تنها امید منو از بین ببرن

ریجی یه سیلی محکم به کاترین زد.سوبارو از عصبانیت زیاد دندونای نیشش بیرون اومد:

سوبارو:به کاترین دست نزن!!!!!!!!

سوبارو مثل رعد و برق رفت سمت ریجی و ریجی رو از پنجره پرت کرد بیرون و پرید روش و تا میخورد کتکش زد.نانامی و روشنا رفتن سمت کاترین:

نانامی:حالت خوبه؟

روشنا:چرا ریجی اینجوری کرد؟

تائو:طرف اصلا دیوونس.مشکل داره

لایتو رفت سمت پنجره و کتک خوردن ریجی رو تماشا کرد:

لایتو:یکی زنگ بزنه به آمبولانس خون آشاما.این طور که بوش میاد الانا جنازه ریجی رو میدن دستمون

کاترین خواست بزنه زیر گریه اما بغضشو خورد:

کاترین:بچه ها من خوبم.فقطفقط منو ببرین اتاقم.

نانامی و روشنا کاترینو بردن اتاقش.کاترین تو اتاقش زانوهاشو بغل کرده بود و غصه میخورد که یه خون آشام احمق خودخواه چطور تونست باهاش همچین کاری بکنه.تقریبا ساعت 12 بود که سوبارو اومد تو اتاق کاترین:

کاترین:برو بیرون

سوبارو:اگه نخوام؟

کاترین:اوه سوبارو ببخشید اعصابم خورد بود

سوبارو:مثل من!البته تو از یه نفر عصبانی هستی و من از دو نفر.

کاترین:من؟حق داری!

سوبارو:فقط بگو منظورت از این که یویی تنها امیدته چی بود؟

کاترین:خب قضیش خصوصیه

سوبارو:کاترینا!!

کاترین:ببخشید سوبارو نمیتونم چون میدونم جلومو میگیری

سوبارو:جلوی چیرو بگیرم؟

کاترین:قضیش پیچیدس و خصوصی بین منو بانی

سوبارو:باشه فردا از بانی میپرسم

سوبارو رفت سمت در:

کاترین:خودتو خسته نکن.چیزی گیرت نمیاد

سوبارو:شده بانی رو زجرکش میکنم تا بفهمم قضیه چیه

کاترین:هر طور راحتی!

سوبارو چراغو خاموش کرد و رفت بیرون و درو بست.کاترین موند با یه اتاق تاریک و عمارتی که که ساکنانش قراره بکشنش.یهو یه اس ام اس بهش رسید.گوشیشو برداشت.از طرف دبیرستان شبانه بود.نوشته بود:مشکلات دبیرستان حل گردیده و امشب کلاس درس برگزار میشود.کاترین گوشیش خاموش کرد تا نه کسی بهش زنگ بزنه و نه کسی بهش اس ام اس بده.تنها چیزی که بهش امید میداد ماه کامل و یویی بود.تنها ترسش این بود که سوبارو بر علیهش بشه که کم کم ترسش داشت به حقیقت میپیوست.

.

.

.

.خب این قسمتم تمومید.جونم در اومدم تا تایپ کردم.برای قسمت 30 نظر کافیه.

شخصیت های داستان

داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«25»

اتاق های شخصیت های داستان

داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«26»

داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«24»

داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«23»

داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«22»

کاترین ,سوبارو ,رو ,یویی ,تو ,روشنا ,رفت سمت ,یویی رو ,این که ,همچین کاری ,تو اتاق

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله آشپزی و پخت کیک و غذاهای خوشمزه مطالب اینترنتی mohajar موسسه علمی آموزش سامان برنامه‌ریزی درسی Curriculum Development اسپرت اسکولار حقوقی farsheedkheirabadi bodyguardgap ارزان سرا